امروز: شنبه، 25 اسفند 1403

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

معرفی، بررسی و خلاصه‌ رمان ابشالوم ابشالوم

خانم ها و آقایان، این شما و این هم بهترین کتابی که تا به امروز خوانده‌ام.
سوال ده میلیونی این است:
اگر آنچه در این کتاب خواندم ادبیات نام دارد، پس محتوای کتاب‌هایی که پیش از این خوانده‌ام چه نام دارد؟ بر کسی پوشیده نیست که ویلیام فاکنر نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من است. او را به خاطر نبوغ، خلاقیت و تسلط کامل بر ادبیات تحسین می‌کنم اما علاقه‌ی من هیچ ارتباطی با تعاریف من از او ندارد چون او یکی از سلاطین انگشت‌شمار ادبیات جهان است و آثارش نیازی به تعریف، تمجید یا معرفی من ندارند.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.



زن ناشناس

وقتی از خانه‌ به نیت دیدار او خارج شد، هنوز برای رفتن به خانه‌اش تردید داشت. نگاهی به آسمان انداخت و خورشید را دید که خود را زیر انبوهی از ابرها پنهان کرده بود. تصمیم داشت برای خرید یک جعبه شکلات به فروشگاه برود. در مسیر فروشگاه به درخت‌هایی نگاه می‌کرد که دیگر برگی بر روی شاخه‌هایشان نداشتند. به یاد شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی افتاد که شاعر درخت را از بی‌برگی غمگین نمی‌دید چون معتقد بود درختان به روزهای در آغوش کشیده شدن توسط برگ‌های سبز ایمان دارند و غمش برای برگ‌های زردی بود که حالا زیر پای او خش خش می‌کردند. وقتی از فروشگاه با یک جعبه شکلات کاکائویی خارج شد، دیگر تردید خود را کنار گذاشته و تصمیم گرفته بود که به خانه‌‌ی آن زن ناشناس برود. در مسیر خود را در حالی تصور می‌کرد که آن زن را در آغوش گرفته است. در حالیکه یک دستش را پشت کمرش انداخته و او را به خود می‌فشرد، با دست دیگرش موهایش را به چنگ گرفته و ضمن کشیدن سرش به سوی زمین همچون سگی گردنش را می‌بویید. دراز مدتی بود که احساس خستگی می‌کرد.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی داستان بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.




معرفی، خلاصه و بررسی رمان کتاب خنده و فراموشی

رمان چیست؟
این سوال را پرسیدم چون وقتی مطالعه‌ی کتاب را به پایان رساندم، مطابق رویه‌ی همیشگی خود به سراغ ریویوهایی که دوستانم در گودریدز برای کتاب می‌نویسند مراجعه نمودم. بیش از هشتاد درصد از دوستان ایرانی من که تنها به سانسور و اینکه مترجم ایرانی چهار فصل از هفت فصل کتاب را ترجمه کرده اشاره نموده‌اند و باقی عزیزان هم به اینکه این کتاب اصلا رمان نیست و مجموعه‌ی داستان کوتاه است. باور کردنی نیست، اما همین!

سوال مهم این است که حقیقتا رمان چیست؟
آیا رمان، داستان است؟ یک رمان باید موضوعات عاشقانه و دراماتیک داشته باشد؟ من فکر می‌کنم در بخشی از ذهن مردم، خاصه جامعه‌ی کتاب‌خوان این چنین شکل گرفته که وقایع در یک رمان باید حول محور یک شخص باشد و ما سلسله رویدادهایی از نوع عاطفی و احساسی را در آن بخوانیم، اما از نظر من این محدود کردن نادانسته‌ی ادبیات و دست‌کم گرفتن ظرفیت‌های غنی آن در زندگی روزمره‌ی انسان‌هاست.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.



معرفی و خلاصه داستان کاندید (ساده لوح)

نوشتن از کاندید(ساده دل) نه تنها ساده نیست، بلکه دشوار است.
ما در این اثر با رمانی ساده سر و کار نداریم. کاندید رمانی‌ست کلاسیک، سیاسی و فلسفی، که خود را در دریای زمان حفظ کرده و پس از گذشت قرن‌ها، هم چنان به عنوان اثری قوی و خواندنی حفظ نموده است.
وقایع به شکل طنز بیان می‌شود، اما طنز ولتر دل را نمی‌زند، بیراهه نمی‌رود و برداشت فلسفی‌اش خواننده‌ای چون من را که از فلسفه فراری‌ست آزار نمی‌دهد.
ولتر را پیش از این نمی‌شناختم و در کتاب «سایه باد»، مخلوق زافون به آن لینک شدم. 

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.




مرگ زیر باران

شب بود. قلبم تمنای دیدنش را داشت.

نبود. من بودم. باران بود.

پاهای خسته، بی‌هدف گام برمی‌داشتند.

نبود. من بودم.

چه می‌خواستم چه شد... دومی که نیامد هیچ، اولی هم رفت!

عموحسن در گوشم می‌خواند:

دامن چین‌چین گل بوسه‌هات دست‌چین...

دلم می‌خواست ببینمش. نبود.

با نگرانی به آسمان نگاه کردم. نیستی؟ می‌خواستم نشونش بدی، آخه امشب شب شادیشه.

نبود. من بودم و چاره‌ای که نبود. 

قدم می‌زدم. خیس نبودم، موش آب‌کشیده شده بودم.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.





معرفی و خلاصه رمان آنک نام گل

آنک نام گل، عنوان رمانی‌ست به قلم عالیجناب «اومبرتو اکو» که توسط آقای رضا علیزاده از زبان واسطِ انگلیسی به فارسی برگردان شده است. از نظر حقیر ترجمه‌ی کتاب و متنش عالی نبود، اما با توجه به حرف‌هایی که مترجم در وصف قلم آقای اکو در گفتگویی پس از انتشار کتاب انجام داده، متن قابل قبولی به خواننده ارائه شده است.
نخستین کتابی بود که از اومبرتو اکو می‌خواندم. 
نویسنده‌ی مشهور و پرآوازه‌ای که هرکجای دنیا نامش به میان آید، شنونده یا خواننده به شکل غیرارادی به یاد کتاب‌خانه‌ی افسانه‌ایِ‌ او می‌افتد.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.



معرفی داستان کوتاه رسیتتیف

رسیتتیف عنوان تنها داستان کوتاه منتشر شده از رمان‌نویس آفریقایی-امریکایی به نام تونی موریسون است. 
رسیتتیف یا به فارسی «گفت آواز»، همان بخش کلیدی در موسیقی اپرا است که معمولا قبل از هر آریا و یا میان دو آریا اجرا می‌شود . برخلاف آریا که بخش‌های کلمات کشیده ادا می‌شوند و نت‌های زیادی اجرا می شود، در رسیتتیف برای هر کلمه معمولا یک نت به کار می‌رود و به صورت سریع ولی شمرده خوانده می شوند... این همان بخشی‌ست که خواننده‌ی اپرا داستان را در قالب آواز روایت می‌کند.
انتخاب هوشمندانه‌ی این عنوان توسط نویسنده تصادفی‌ نیست، زیرا نحوه‌ی روایت داستان کاملا مشابه با نحوه‌ی بیان داستان یک آواز توسط خواننده‌ی اپرا است.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.



معرفی داستان کوتاه پوست نارنج

خب همین؟! این «پوست نارنج» یک داستان کوتاه بود؟!
وقایع برمی‌گردد به گذشته، درست... اهل ده هستند و ساده‌دل درست، اما اجازه بدهید بگویم اگر منتقدان ادبی و به خصوص کتاب‌بازها این نوشته را که ساده‌ترین استانداردهای یک داستان کوتاه معمولی را ندارد، یک داستان کوتاه خوب و عمیق می‌پندارند، من از ادبیات کلاسیک فارسی فراری باشم. 

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.



معرفی داستان کوتاه چشم در برابر چشم

راستی راستی عدالت اجرا شد؟!

چشم در برابر چشم، نمایشنامه‌ای بود کوتاه که می‌توان آن را ظرف کمتر از سی دقیقه خواند. نه‌ عمق داشت که نیاز باشد روی آن تمرکز کرد و نه آن‌قدر تهی از محتوا بود که پس از خواندنش پشیمان شویم. در کل برای پر کردن اوقات نمایشنامه‌ی مطلوبی بود.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.



داستان کوتاه ننه سرما اومده

تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک و باز هم...

صبح یکی از واپسین روزهای ماه دسامبر از خوابی عمیق بیدار شدم. نه تنها اشتیاقی برای بلند شدن، بلکه توان تکان دادن بدنم را نیز نداشتم. دست‌ها و پاهایم به قدری سنگین شده بودند که گویی آدم بدها هنگام خواب به آن‌‌ها وزنه بسته‌اند! در حالی‌که چشم‌هایم برای دیدن در جدالی سخت با پلک‌هایم بودند، تمام قدرتم را جمع کرده و سرم را به سوی پنجره‌ چرخاندم. برف...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.