در طولِ زندگی دلایل و تجاربِ زیادی برای اشک ریختن داشتهام اما ۲ بارِ آن بدونِ اینکه ربطی به زندگیِ خودم داشته باشد کاملا ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد: یکبار هنگام تماشای سریال «هوم لند» در سکانس کشته شدنِ «نازنین بنیادی» و دومی هنگامِ خواندنِ این کتاب.
دستِ خودم نبود اما وقتی پسرِ ایوان ایلیچ دست پدرِ در حالِ مرگش را بوسید یاد گریههام پشتِ در اتاقِ عملِ پدرم افتادم و... .
راستش رو بخواهم بگویم کتاب رو حدودا ساعت ۱۴ تمام کردم اما به اندازهای روح و روانم بهم ریخته بود و داستانِ کتاب من را درگیرِ گذشته کرد که دل و دماغِ انجام هیچ کاری رو نداشتم.
بگذریم، زندگی ادامه دارد...
لطفا برای خواندن ادامهی متن بر روی دکمهی «ادامه مطلب» کلیک کنید.