وقتی از خانه به نیت دیدار او خارج شد، هنوز برای رفتن به خانهاش تردید داشت. نگاهی به آسمان انداخت و خورشید را دید که خود را زیر انبوهی از ابرها پنهان کرده بود. تصمیم داشت برای خرید یک جعبه شکلات به فروشگاه برود. در مسیر فروشگاه به درختهایی نگاه میکرد که دیگر برگی بر روی شاخههایشان نداشتند. به یاد شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی افتاد که شاعر درخت را از بیبرگی غمگین نمیدید چون معتقد بود درختان به روزهای در آغوش کشیده شدن توسط برگهای سبز ایمان دارند و غمش برای برگهای زردی بود که حالا زیر پای او خش خش میکردند. وقتی از فروشگاه با یک جعبه شکلات کاکائویی خارج شد، دیگر تردید خود را کنار گذاشته و تصمیم گرفته بود که به خانهی آن زن ناشناس برود. در مسیر خود را در حالی تصور میکرد که آن زن را در آغوش گرفته است. در حالیکه یک دستش را پشت کمرش انداخته و او را به خود میفشرد، با دست دیگرش موهایش را به چنگ گرفته و ضمن کشیدن سرش به سوی زمین همچون سگی گردنش را میبویید. دراز مدتی بود که احساس خستگی میکرد. خستگی را هم جسمی و هم روحی میپنداشت اما راه التیامش را نمیدانست. زندگیاش ریتم منظمی داشت و مورد خارج از برنامه، هیچ جایگاهی در برنامههای روزمرهاش نداشت. برای همین هر بار که برنامههایش را مرور میکرد از خود میپرسید مگر چه چیزی در زندگی من کم است که احساس کمال و آرامش ندارم؟ وقتی وارد خیابان اوکلی شد به آن زن که چهرهاش سن و سال را بیشتر از سن و سال او نشان میداد فکر میکرد. خاص بود و به هیچیک از زنانی که در زندگی میشناخت و یا با آنها روبرو شده بود شباهت نداشت. در موهای زن تارهای سفید زیادی دیده میشد که همانند موهای خود نشان از پختگی و تجربه در زندگی را میداد. چشمهایش از عمق وجود شهوت را فریاد میزدند و لبهایش همرنگ تمشکهایی بود که در کودکی در مسیر خانه دانه دانه از باغ همسایه میچید و به دید او تمنای بوسه داشت. در آن لحظات که مسیر خانهاش را با پای پیاده میپیمود، حس میکرد که شاید همهی عمرش را در اشتیاق رسیدن به این زن زندگی کرده است. ناگهان به یاد افلاطون افتاد. این فیلسوف بزرگ معتقد بود در زمانهای خیلی دور، جنس زن و مرد وجود نداشت و انسانها یکجور و یک جنس بودند تا اینکه خداوند به یکباره تصمیم گرفت آنها را به دو نیمهی متفاوت در آورد و از هم جدا کند. از آن زمان است که بشر در سراسر جهان به دنبال یافتن نیمهی دیگرش سرگردان است، و عشق در حقیقت همان اشتیاق و تمایلی است که ما به آن نیمهی گمشدهی خود داریم. اگر این نظریهی افلاطون را قبول کنیم، در آن صورت هر کدام از ما در گوشهای از جهان همزادی داریم که با او در گذشته جسم واحدی داشتیم. آیا این زن که کمی بیش از دو ماه قبل او را در پارک هایبری در حال دویدن دیده بود و بیاختیار چند متر پس از رد شدن از او توقف کرده و به آرامی برای دیدن او به سویش بازگشته بود، همان نیمهی گمشدهی او بود؟ افلاطون که معتقد بود پاسخ این سوال منفی است و هیچکس، هرگز نیمهی گمشدهی خود را پیدا نخواهد کرد. ایستاد و با نگاهی شاید غمگین و شاید نگران به پنجرهی ساختمانی خیره شد. زن ناشناس به او گفته بود وقتی از خیابان ساوثگیت وارد خیابان اوکلی شدی، دومین ساختمان خانهی من است. برای دیدن من کافیست به طبقهی دوم خانه بیایی و او بلافاصله در جواب زن گفته بود غیر ممکن است. زن که از واکنش سریع او متعجب شده بود، پرسید چطور؟ و او گفت بیش از یکسال است که در خیابان پشتی خانهي شما یعنی نورثچرچ زندگی میکنم. آیا باید نزدیکی خانههایشان را یک نشانهی مهم میدانست؟ نظری نداشت. نیازی به فشردن زنگ نبود چون درب ورودی خانه باز بود. پس از ورود به ساختمان در حالیکه جعبهی شکلات را در دست داشت، از پلهها به آهستگی بالا میرفت اما ضربان قلب خود را میشنید. درکوب درب خانه نظرش را به خود جلب کرد. صلیبی بود که رویش گنجشکی نشسته بود و سرش را به سوی آسمان بلند کرده بود. آن را به شکلی با دقت به دست گرفت که لابد نگران بود آسیبی به آن گنجشک وارد شود. با درکوب دو بار به درب کوبید. کمی طول کشید تا درب باز شود اما پس از باز شدن، با لبخندی از او استقبال شد که فکر کرد این زن سالهاست در انتظار او بوده است. با کنجکاوی وارد خانه شد و زن درب را پشت سر او بست. پردهای سیاه رنگ در ورودی خانه نصب گردیده و خانه را به دو نیم تقسیم کرده بود. زن بدون آنکه سخنی بگوید به سرعت به سوی آشپزخانه رفت و او بیاختیار چشمهایش به پشت او دوخته شده بود. به آهستگی به دنبال زن حرکت کرد و به آشپزخانه رسید. در آشپزخانه میز کوچکی قرار داشت که در کنارش سه صندلی قرار گرفته بود و روی میز مقداری میوه پخش شده بود. یخچال کوچکی در کنار آشپزخانه بود و یک ماکروفر روی کابینت قرار داشت و وقتی جلوتر رفت، پنجرهای مستطیل شکل را مقابل خود دید که وقتی بیرون ساختمان به آن خیره شده بود فکر میکرد زن از پشت پنجره در حال دیدن اوست. در سمت چپ آشپزخانه راهرویی بود که به یک اتاق ختم میشد. زن نگاهی به او انداخت و بدون صحبت و تنها با لبخندی که او شیفتهاش شده بود، به او اجازه داد تا از اتاق دیدن کند. وارد اتاق شد حس کرد جای چنین اتاقی در خانهی او خالیست. یکطرف اتاق کتابخانهی بزرگی پر از کتاب و طرف دیگرش یک تخت خواب قرار داشت. مقابل آن کتابخانهی بزرگ یک صندلی راحتی چوبی قرار داشت که لابد آن زن به روی آن مینشست و با در دست گرفتن یکی از کتابهایش در سطرهای آن گم میشد. به سوی صندلی گام برداشت. هنوز به روی آن ننشسته بود که نگاهش به زن افتاد. دست به سینه در مقابلش ایستاده بود. به پاهایش خیره شد. دامنی قرمز پوشیده بود و تاپی سفید به تن داشت اما تنها یکی از بندهای مشکی سوتینش که از زیر تاپش بیرون زده بود نظر او را به خود جلب کرده بود. در رویای خود تصور میکرد در حالیکه او را در آغوش گرفته، با انگشتش با آن بند سیاه بازی میکند. ناگهان زن آن سکوت توهمزا را شکست و او را از دنیای وهم و خیال که در آن غرق شده بود بیرون کشید. خانهی من خیلی ساده است، امیدوارم اینجا احساس بدی نداشته باشید. نمیتوانست از فکر آن بند سیاه بیرون آید و به سختی دهان خشکش را جمع و جور کرد و با نگاه به چشمهایش پاسخ داد: نه، ابدا... زن لبخندی زد و پس از آنکه با اشارهای به کتابخانه بدون صحبت از او خواست تا از کتابهایش دیدن کند، به او پشت کرد و بار دیگر به سوی آشپزخانه بازگشت. به سوی کتابخانه گامی برداشت و به آرامی دستی به روی کتابها کشید. کتابهای کهنه و جدید با جلدهایی کاغذی، چرمی و پوستی که بعضی از آنها چسب خورده بودند و شاید زن با آن چسبها زخم نویسندههایشان را پانسمان کرده بود. برایش عجیب بود که چطور این زن کتابخانهای به این بزرگی دارد اما یک میز مطالعه در اتاقش ندارد! به نسبت زمانی که از پلههای ساختمان بالا میآمد احساس راحتی میکرد و اضطرابی را که هنگام ورود به خانه داشت به تدریج از میان میرفت. کتابها همیشه حالش را خوب میکردند و به او احساس آرامش میدادند. مگر ممکن است زنی که چنین کتابخانهای دارد بتواند موجب آزار او شود؟ زمان را به کلی گم کرده بود و نفهمید که زن چه زمانی وارد اتاق شده اما صدایش را شنید که از او پرسید: چه چیزی میل دارید؟ با یک گیلاس شراب چطورید؟ نه، نه، تمایلی به نوشیدن الکل نداشت و در پاسخش پرسید: میتوانم یک فنجان قهوه داشته باشم؟ زن بار دیگر به او لبخندی زد و از دیدگانش ناپدید شد. بار دیگر به کتابخانه چشم دوخته بود که کتابی توجه او را به خود جلب کرد. خشم و هیاهو از نویسندهی مورد علاقه و ستایشش ویلیام فاکنر. نمیدانست چرا و البته شاید هم بیمعنا به نظر میرسید اما دیدن و شناختن این کتاب در بین تعداد بیشماری از کتابهای به هم فشرده در کتابخانهی زن ناشناس مایهی شگفتیاش شده بود. سالها خواندن این کتاب برایش تابو بود و پس از شکستن تابو و مطالعهی آن به بزرگی فاکنر پی برده بود. دوست داشت راهی را که فاکنر در جوانی پیموده بود را طی کند و با تکیه به توصیههای با ارزشش برای نویسنده شدن تلاش کند. فاکنر میگفت: «باید بنویسید، بنویسید و باز هم بنویسید، و در این راه هیچ مهم نیست که چند بار سبک قلم و فرم روایت خود را تغییر میدهید اما هیچوقت و تحت هیچ شرایطی نباید ادای نویسندهی دیگری را در بیاورید. شما اجازه دارید از یک نویسنده الگو بگیرید اما همیشه باید به یاد داشته باشید که خودتان باشید.» با خود فکر میکرد شاید این کتاب یک نشانه است. از کتابهای استاد بزرگ، اومبرتو اکو آموخته بود که در زندگی برای یافتن مسیر درست نباید از هیچ نشانهای به سادگی عبور کند. کتاب را از میان انبوهی از کتابهای به هم فشرده شده بیرون کشید و لای آن را باز کرد. خیلی زود آشفته شد و با خود فکر کرد آیا اگر زن به اتاق بازگردد و ببیند او کتابش را بی اجازه برداشته، ناراحت میشود یا خیر؟ تصمیم گرفت وقتی زن به اتاق بازگشت به کمک این کتاب سر صحبت را با او وا کند. درون افکار خود شناور بود که دستی را روی شانهاش احساس کرد. زن در یک قدمیاش ایستاده بود و با گرمی نفسش که روی لبهایش احساس میکرد، چشمهایش تار شده بود. بوی تنش را استشمام میکرد و این بو هم جسم و هم روحش را به شدت برانگیخت. به لبهای زن که به رنگ خون بود و تشنهی به دندان کشیدنش بود خیره بود که به خود آمد و به چشمهایش نگاهی انداخت. زن با چشمهایش به فنجان قهوه اشاره کرد و او فنجان را با تشکر از دستش گرفت. نگاهش به رگهای نمایان دست او افتاد و دلش خواست فنجان قهوه را رها کند و به جای آن فنجان دستهایش را لمس کند. با پیروی از زن بر روی لبهی تخت خواب نشست و در کنار او مشغول نوشیدن قهوه بود که بار دیگر به فکر فرو رفت. به این فکر میکرد که دیگر جوان نیستند. در جوانی هیچ چیز برای شخص مهم نیست و موسیقی زندگی شخص به مرور زمان ساخته و پرداخته میشود و البته میتوان این آهنگ را هرچند که فالش باشد به کمک شخص دیگری تکمیل نماید، اما وقتی از دوران جوانی عبور میکنیم دیگر موسیقی زندگیمان به طور کامل ساخته شده و دیگر مجالی برای تکمیل آن نیست و اینگونه است که اگر شخصی در سن و سال او با زنی روبرو شود، هم او و هم آن زن هر کدام موسیقی خود را دارند و خبری از تکمیل یکدیگر نخواهد بود. بنابراین مشخص است که برخورد دو شخص در سن جوانی با برخورد دو شخص در سن این دو با یکدیگر کاملا متفاوت است. وقتی سن از عددی عبور میکند البته که شهوت و تمایلات جسمانی از میان نمیروند اما نوع تشنگی جای خود را با آن خامی دوران جوانی تعویض میکند. طرفین در رابطهی خود به دنبال مواردی هستند که یک زوج جوان شاید هیچ اعتبار و ارزشی برای آن قائل نباشند. به عبارت سادهتر اگر نسبت تمایلات جسمی در دوران جوانی به نسبت تمایلات روحی برتری داشته باشد، این میزان پس از گذشت از دوران جوانی کاملا بالعکس میگردد. آنقدر مست بوی تنش شده بود که اگر جوان بود دیگر نیاز به این همه محافظهکاری نداشت. نیاز نبود تا این حد از خود صبوری به خرج دهد و شاید فنجان قهوه را به روی زمین پرت میکرد و خود را به رویش میانداخت اما در آن لحظات داستان متفاوت بود. باید مدارا میکرد، هم خلقیات خود را در نظر میگرفت و هم زن را از دعوت خود به خانهاش پشیمان نمیکرد. نباید کاری میکرد که زن در خانهی خود احساس ناامنی و فشار مضاعف کند. این افکار پراکنده بود که به ذهنش فشار میآورد. بار دیگر آن زن بود که سکوت را شکست و با اشاره به کتابی که در دست داشت از او پرسید: آیا این کتاب را خواندهاید؟ ضمن آنکه روی شانهاش به دنبال بند سیاهی بود که لابد زن نگاه تمناگرش را خوانده و آن را در زیر تاپ سفیدش پنهان کرده بود اما همچنان دیده میشد پاسخ داد: بله، من شیفتهی فاکنر هستم. زمان برای او به شکل عجیبی کش آمده بود و انگار زن بود که مدیریت زمان را بر دست گرفته بود. به نظر او این موضوع کاملا طبیعی بود. او این خصوصیت را یکی از ویژگیهای ارتباط با زنانی میدانست که در یک رابطه از مردهای خود بزرگتر هستند. زن گامی از نظر او بلند برداشت و گفت: خواهش میکنم راحت باشید، شاید بهتر بود پیشنهاد شراب من را رد نمیکردید. احساس میکرد در گوشهی رینگ گرفتار شده و پشت سر هم از زن ناشناس مشت میخورد. نگاهی به چشمهای او انداخت و در پاسخ گام بلند زن، او نیز گام بلندی برداشت و گفت: فکر میکنم من و شما نیازی به نوشیدن شراب نداشته باشیم، نظر شما چیست؟ و در حالیکه خیره به چشمهای زن منتظر جواب بود، زن بار دیگر مدیریت زمان را به دست گرفت. کتاب را از چنگش در آورد و به روی زمین پرتاب کرد. در گوشش صدای کر کنندهی فاکنر را شنید که گفت: آخخخ. زن بلند شد و هنگامی که در مقابلش ایستاد، موهایش به روی صورتش افتاد. موهایش بوی درخت میداد. ناگهان با دو دست به سینهاش کوبید و او را بر روی تخت نقش بر زمین کرد. دیگر فاکنر را فراموش و زمان را به کلی گم کرده بود و تنها زن را میدید که به او نزدیک میشد. ضربان قلبش را میشنید. جسم زن را میدید که به جسمش نزدیک میشد. آنقدر نزدیک شد که از دیدگانش تار شد و گرمی لبهای خونینش را روی لبهایش احساس کرد. پس از ثانیهها و دقایقی که خود نمیدانست چقدر گذشته به خود آمد و زن را به زیر بدنش کشید. لبهای زن حرکت میکرد اما او صدایی نمیشنید. دو ساعد زن را به چنگ گرفت و او را نشاند. دستهایش را در پشت کمرش با شدتی قلاب کرد که زن امکان فرار را نداشته باشد. در چشمهای زن که به لبهایش خیره بودند تمنای بوسه را میدید اما بیاعتنا سرش را به گردنش نزدیک کرد و به مانند سگی موهایش را میبویید. اشتباه نکرده بود، آن زن بوی درخت میداد. سرش را بلند کرد و بار دیگر به چشمهایش خیره شد. تمنای جسمش را در عمق چشمهایش میدید. تاپش را به دست گرفت و از تنش در آورد. زن به هیجان آمده و جسمش برانگیخته بود اما انتظار حرکت بعدی مرد را نداشت. با دستهایش او را به روی تخت خواباند و سپس خود نیز در کنارش دراز کشید. زن با تعجب به او خیره بود که به مانند یک کودک با انگشتش با بند سوتینش بازی میکرد و از زندگی راضی به نظر میرسید. میخواست خود را از چنگ او درآورد اما دیگر دیر بود و مدیریت زمان را به کلی از دست داده بود. وقتی چشمهایش را وا کرد، سینههای زن را دید که بالا و پایین میرفتند و او در خوابی عمیق به سر میبرد. دست چپش که با آن زن را به تخت بسته بود برای دیدن ساعت بلند کرد و سوتین او را در مشتش دید. نگاهی به ساعتش انداخت که زمان را سه و بیست و چهار دقیقه نشان میداد. سوتین را که در مشت داشت به صورتش نزدیک کرد و آن را بویید. همان بو بود، بوی درخت میداد. به آهستگی از روی تخت برخواست و لباس خود را که بر روی زمین افتاده بود بر تن کرد و به راه افتاد. هنوز از درب اتاق عبور نکرده بود که بازگشت. فاکنر را دید که بر روی زمین نشسته بود و نگاهش میکرد. به آرامی دستی به رویش کشید و از او عذرخواهی کرد. به سوی کتابخانه رفت و پس از کمی فکر جای کتاب را پیدا کرد و آن را در جای خود گذاشت. میخواست اتاق را ترک کند و از خانه خارج شود که نگاهش بار دیگر به زن افتاد. باید تصمیم میگرفت یا بماند یا برود. میدانست اگر برود همه چیز برای او و زن به فراموشی سپرده خواهد شد و اگر بماند شاید مسیر زندگیشان به کلی تغییر یابد. برای آنکه او را بیدار نکند به آهستگی به سوی تخت گام برداشت و در کنار تخت خم شد و موهایش را بویید. موهایش بوی درخت میداد.
08/20
1403