امروز: شنبه، 25 اسفند 1403

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

10/13 1403

داستان کوتاه ننه سرما اومده اثر محمود (سهیل) خورسند

تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک و باز هم...

صبح یکی از واپسین روزهای ماه دسامبر از خوابی عمیق بیدار شدم. نه تنها اشتیاقی برای بلند شدن، بلکه توان تکان دادن بدنم را نیز نداشتم. دست‌ها و پاهایم به قدری سنگین شده بودند که گویی آدم بدها هنگام خواب به آن‌‌ها وزنه بسته‌اند! در حالی‌که چشم‌هایم برای دیدن در جدالی سخت با پلک‌هایم بودند، تمام قدرتم را جمع کرده و سرم را به سوی پنجره‌ چرخاندم. برف...

با وجود کرختی و سنگینی‌ عجیبی که در بدن احساس می‌کردم، نفهمیدم چه شد که خود را در کسری از ثانیه به پشت پنجره رساندم! دانه‌های سفید، زیبا و یک‌اندازه‌ی برف با نظم و ترتیبی باورنکردنی، پشت به پشت هم‌ از آسمان به سمت زمین شیرجه می‌زدند. فاصله‌ی هر دانه‌ی سفید برف با دانه‌های جلویی به قدری برابر بود که انگار جای‌شان را با خط‌کش علامت‌گذاری کرده‌اند! حین تماشای این منظره‌ی جذاب، کمی فکر کرده و به این نتیجه رسیدم که هر دانه‌ی برف‌ با سوت و فرمان یک داور کنترل زمان کار خود را آغاز می‌کند. آره... برای کار دقیق و زمان‌بندی معرکه‌ی آن داور است که این همه دانه‌ی خوش‌اندام به یک‌دیگر برخورد نمی‌کنند و فاجعه نمی‌آفرینند. انگار تک‌تک این دانه‌های برف مثل ورزشکارهای رشته‌ی شیرجه هستند که بدون استثنا همگی بدنی تقریبا یک فرم، یک اندازه و هم ‌وزن دارند، با صدای سوت یک داور برای کسب امتیاز عالی شیرجه می‌زنند، و طی مسیرشان تلاش می‌کنند با دلبری برای هیئت داوران بهترین نمره‌ی ممکن را کسب کنند.

آره... این هم مسابقه هست، البته مسابقه‌ای خیلی بزرگ، خیلی بزرگ مثل المپیک! تماشای مسابقه‌ی دانه‌های برف در المپیک، بی‌نهایت تماشایی است. در حال تماشای مسابقه‌ی فینال رشته‌ي شیرجه در المپیک برف بودم، که ناگهان شکمم به قار و قور افتاد. گرسنگی در این ساعت کاملا طبیعی‌ست، اما حالا دلیل بی‌حالی و سنگینی عجیب بدنم را فهمیدم. تمام انرژی بدنم حین خواب تحلیل رفته بود و برای جلوگیری از مرگ سلول‌های بدنم، نیاز مبرم به غذا خوردن داشتم.  نمی‌توانستم دل از تماشای مسابقه بردارم که ناگهان خیره به دانه‌های خوش‌اندام برف، ‌گفتم: ننه سرما اومده!

ننه سرما اومده؟ ننه سرما دیگه کیه؟ صبر کن ببینم، نکنه طبق پیش‌بینی مامان، آخرش دیوانه شدم؟! به یاد نمی‌آورم! هر چه به ذهنم فشار می‌آورم انگار نه انگار! اصلا ننه سرما را نمی‌شناسم. بیشتر فکر می‌کنم و حین قار و قور پشت سر هم شکمم که دیگر شبیه شلیک‌های ممتد شده بود، بیشتر به ذهنم فشار می‌آورم. از ‌جایی که نمی‌دانم دقیقا کدام نقطه از مغزم بود جرقه‌ای احساس می‌کنم، جرقه‌ای مثل یک برق گرفتگی مختصر و کوتاه با ولتاژ کم مستقیم، درست مثل نوک زدن یک خروس بی‌ادب و عصبی.

یادم آمد، سال‌ها سال قبل یکی از دوستانم که صاحب مهدکودک بود، در شب یلدا برای کودکان مهد کودکش جشنی برپا کرده و من را نیز به آن دعوت کرده بود. آن شب آقای جوانی با ارگش به محل جشن آمده بود که برای کودکان موسیقی بنوازد، سرودی یلدایی بخواند و اگر توانست سر آن بچه‌های بی‌نهایت زرنگ را گول بمالد، شعبده‌‌ای نیز اجرا کند.

«ننه سرما اومده» تنها چیزی بود که از شعر یکی از ترانه‌های آن شب به یاد دارم. حالا که روی این موضوع متمرکز شده‌ام، می‌بینم از آن شب به بعد، هر بار که چشم‌هایم دانه‌های برف را دیده، مغزم تصمیم گرفته، دستور ‌داده و زبانم همانند یک سرباز از دستور مافوقش اطاعت نموده و جیغ کشیده: ننه سرما اومده!

هوووووم، متاسفانه باید اعتراف کنم که تماشای برف هیچ دردی از قار و قور شکم دوا نمی‌کند. دلم می‌خواهد حال که برف می‌بارد، به تختم برگردم و از زیر پتو بارش برف را تماشا کنم، اما امکان ندارد. آدم‌ها از وقتی بزرگ می‌شوند دیگر اختیار یکسری امور از دست‌شان خارج می‌شود. به سرویس بهداشتی رفتم، دست و رویم را شستم و خشک کردم. در آینه به آدمی که همیشه به من زل می‌زند و از رو هم نمی‌رود، سلام و صبح بخیر گفتم و به سراغ لپ‌تاپم رفتم...

درایو اف، پوشه‌ی میوزیک، پوشه‌ی ادل، و در آخر پوشه‌ی شماره بیست و پنج را باز می‌کنم و روی ترانه‌ی «هلو» دوبار کلیک می‌کنم. منتظر می‌مانم و وقتی ادل به من سلام کرد، به آشپزخانه می‌روم. در کتری آب ریخته و چای‌ساز را روشن می‌کنم. همزمان مقداری قهوه‌ی آسیاب شده در محفظه‌ی دستگاه قهوه‌ساز می‌ریزم و دکمه‌ی روشن کردنش را فشار می‌دهم. از وقتی به این‌جا آمده‌ام، رعایت حقوق برابر بین چای و قهوه به یک رویه‌ی معمول در زندگی‌ام تبدیل گشته است. نوشیدن قهوه و در نتیجه تزریق کافئین به خون و آماده شدن جهت دویدن صبحگاهی سر جای خود، اما مگر می‌شود یک شمالی صبح‌ها چای نخورد؟! از نظر من که غیر ممکنه!

دو قاشق چای در صافی قوری ریخته و آن را آب می‌کشم، یک تکه دارچین به چای اضافه و رویش به آهستگی آب جوش می‌ریزم و به رقص بخار آب که از داخل قوری به هوا می‌رود تماشا می‌کنم. ادل دوباره سلام می‌کند و این‌بار حالم را می‌پرسد، اما متاسفانه هنوز آمادگی لازم جهت جواب دادن به او را ندارم. قهوه‌ی آماده شده که عطرش تمام خانه را تسخیر کرده است را سر کشیده، و منتظر می‌مانم تا واکنش‌های شیمیایی کافئین در خون، که در بدن من چیزی حدود بیست و سه دقیقه طول می‌کشد، آغاز شود. تکه نانی برداشته، روی آن به دقت و میزان مساوی کره‌ی بادام زمینی و مارگارین می‌مالم. دقت در این کار برای من خیلی خیلی مهم است، چون اصلا دلم نمی‌خواهد شاهد جنگ و دعوای کربوهیدرات با چربی و پروتئین در شکمم باشم و هر کدام ادعای برتری نسبت به دیگری داشته باشد. یک لیوان برداشته، در آن چای می‌ریزم و به همراه صبحانه‌ی سبک آماده شده‌ام بار دیگر به سمت پنجره‌ حرکت می‌کنم. لیوان را روبروی پنجره گذاشته و مشغول جویدن نانم می‌شوم.

بخار چای از این طرف و بارش برف از آن‌طرف... چه ترکیب زیبایی!

در حالی‌که مشغول نوشیدن چای دارچینی خوش‌عطر و دل‌چسبم می‌شوم، روی بخاری که بر روی شیشه‌ی پنجره در اثر گرمای چای از داخل و سرمای بیرون نقش بسته، با انگشتم می‌نویسم: ننه سرما اومده...

من غالبا پس از مختصری گرم کردن و بالا رفتن ضربان قلب تا حدود صد و بیست تپش در دقیقه، در حالت عادی سرما را حس نمی‌کنم، اما این باعث نمی‌شود که گوش‌ها و نوک انگشت‌هایم یخ نکنند. پس از پوشیدن لگ و گرم کن، هدبندی برای محافظت از گوش‌ها و دستکشی برای محافظت از انگشت‌هایم می‌پوشم. دونده‌های حرفه‌ای برای هر نوع آب و هوایی کفش مخصوص به خود را دارند، و بسته به این که هوا چگونه و سطح زمین در چه وضعیتی باشد کفش مناسب خود را انتخاب می‌کنند. پگاسوز خود را از جای کفشی بیرون آورده و به پا می‌کنم. در را که وا می‌کنم صدای کر کننده‌ی ننه سرما را می‌شنوم... فریاد می‌کشد: من آمده‌اممممم.

به خانم امی که مشغول برف ‌روبی جلوی گاراژش است سلام می‌کنم و صبح‌ بخیر می‌گویم. او نیز ضمن جواب سلام و احوال‌پرسی، لبخندی مهمانم می‌کند و روز خوبی برایم آرزو می‌کند. در ذهنم به مسیر دویدن فکر می‌کنم. تا یادم نرفته بگویم: خانم امی صاحب‌خانه‌ی من و زن مهربانی‌ست. همسرش دو سال قبل در حالی‌که پسر هشت ساله‌شان را از مدرسه به خانه می‌آورد، تصادف کرد و او حالا بدون آن‌ها با تنها دختر یازده ساله‌‌اش امیلی زندگی می‌کند. شاید روز بستن قرارداد با توجه به این‌که بیکار و تازه‌وارد بودم، به من سخت گرفت و اجاره‌ی سه ماه را از پیش مطالبه کرده بود، اما هر چه گذشت، متوجه شدم در خانه‌ی او راحتم و او نیز از آن صاحب‌خانه‌هایی که کمر همت به دیوانه کردن مستاجر می‌بندند نیست. برای همین کم‌کم رابطه‌ی خوب و گرمی بین ما شکل گرفت که دست‌کم تا به امروز این‌طور باقی مانده است.

از مقابل خانه‌ام در خیابان نورث چرچ دویدن را به سمت پارک ویکتوریا آغاز کردم. سلام آقای پل، صبح زیباییه، مگه نه؟

آقای پل پیرمرد تنها و شگفت‌انگیزی‌ست که حتی یک تار موی سیاه ندارد! سال‌هاست همسرش را به دلیل جدال ناموفق با سرطان از دست داده، تنها فرزندش هم با یک دختر ولزی ازدواج کرده و با ترک سرزمین مادری به سرزمین مادرزنی رفته است. حال با سگ باوفایش که در سن و سال، او نیز پیرمردی محسوب می‌شود زندگی را سپری می‌کنند. هر بار که او را در خیابان هنگام قدم زدن با تنها یار و یاورش «مالی» و یا در فروشگاه هنگام خرید می‌بینم، به یاد رمان «مردی به نام اوه» می‌افتم و در ذهن به این فکر می‌کنم که شاید همین حالا در حال فکر به این است که چطور باید خودش را بکشد... برای همین بدون استثنا هر زمان و هرجایی که ببینمش، به او سلام می‌کنم و سعی می‌کنم حالش را بپرسم تا شاید فکر به این‌که یک نفر با او صحبتی هر چند کوتاه کرده، او را از خودکشی وا دارد.

به تقاطع خیابان ثاوث‌گیت که رسیدم از سرعتم کاستم، سعی کردم اندک ماشین‌های خیابان را دریبل زده و از بین آن‌ها عبور کنم. پس از رد شدن بی دردسر از خیابان‌های آفتون و لاوفورد مجبور شدم در تقاطع خیابان دوبوار که هنوز نمی‌دانم نام خیابان ارتباطی با خانم سیمون دوبوار دارد یا نه توقف کردم. ماشین‌ها همانند مورچه به پشت هم چسبیده بودند و حتی به اندازه‌ی یک آدم هم بین‌شان فاصل برای عبور نبود. اصلا معلوم نیست، این وقت صبح در چنین روز برفی این مورچه‌ها کجا و به دنبال چه کار مهمی می‌روند! پس از کمی توقف راه باز شد و به مسیرم ادامه دادم. مستقیم در امتداد خیابان میدلتون به دویدن ادامه دادم و از تقاطع‌ خیابان‌های مورتیمر، انیفلد، کینگزلند، فردریک‌تر، می‌فیلد، مالبری، دکترسلنداین، هالی، کوینز بریج،  مالویم،  وست‌گیت و مِر عبور کرده، سرانجام به پارک ویکتوریا رسیدم. بدون توقف یک دور هم به دور پارک دویدم تا ده کیلومتر برنامه‌‌ی روزانه‌ام را دویده باشم.

ویکتوریا پارک مسطح و مناسبی برای دونده‌ها نیست، اما برای ساکنین محله‌های اطراف به خاطر محیط چهار هزار و سیصد و بیست متری‌ یا به قول انگلیسی‌ها چهار هزار و هفتصد و بیست و چهار یاردی‌اش یک انتخاب نهایی و شاید تنها انتخاب مناسب برای دویدن بدون توقف در مسیرهای شهری باشد.

یارد! هیچ‌وقت فلسفه‌ی این واحد اندازه‌گیری را درک نکردم. از کوچکی به دلیل علاقه‌ام به فوتبال در جعبه‌ی جادویی می‌شنیدم که به محوطه‌ی جریمه می‌گفتند: «محوطه‌ی هجده قدم»! هوممممم منظورشان هجده یارد بود، همان تقریبا شانزده و نیم متر. لابد چون انگلیسی‌ها خالق فوتبال هستند، این رسم اندازه‌گیری را حفظ کرده‌اند. اما موضوعی که از همان کودکی برایم غیر قابل فهم بود، طول گام انسان‌های مختلف است. مثلا طول گام من با یک داور فوتبال، که یکی نیست، طول گام داوران با یکدیگر هم یکی نیست! یک داور با پاهای کشیده می‌تواند دیوار دفاعی را با فاصله‌ی بیشتری از یک داور با پاهای کوتاه‌تر بچیند و این بی‌عدالتی‌ست! البته شاید اتحادیه‌ی انگلیس پیش از صدور پروانه‌ی قضاوت، پاهای داوران را به دستگاهی مرموز و ناشناخته می‌بندد و لنگ‌های ‌آن‌ها را از چپ و راست می‌کشد تا به یک اندازه‌ی یکسان برسند! هر چه که هست، خوبه که علاقه‌ای به داوری ندارم وگرنه پاهایم حتما درد می‌گرفت و از دست آن دستگاه مرموزِ لنگ‌کش فرار می‌کردم.

پارک ویکتوریا به واسطه‌ی وجود بناهای جذاب در اطرافش، وجود درخت‌های زیبا و محوطه‌ای با چشم‌انداز خیره کننده همیشه زیباست، اما به واسطه‌ی بارش برف، به نظرم به شکلی جامه‌ی سفید بر تن کرده بود که به تمام گردشگران فخر زیبایی‌ها و کمالاتش را بفروشد.

افراد زیادی اعم از کودک و آدم‌ بزرگ مشغول برف بازی، پیاده روی و برخی هم در حال دویدن بودند. به اطرافم نگاهی انداختم تا کافه‌‌ی مرموز پارک را پیدا کنم. این کافه یک کافه‌ی سیار است به نام «من بی‌نظیرم» که هیچ‌وقت نفهمیدم ترتیب استقرارش در این پارک به چه شکل است، چون گاهی روزهای فرد می‌بینمش و گاهی زوج! و گاهی اصلا غیبش می‌زند و گویی دلش می‌خواهد همه دنبالش بگردند و از هم‌دیگر بپرسند: سم امروز به پارک آمده؟! شاید سم از کنجکاوی مشتریانش لذت می‌برد!

گفتم سم... سم مردی تقریبا هم سن و سال من است. سنش را تقریبی تخمین زدم، چون در جواب سوال‌های مشتریانش سنش را بیان نمی‌کند! انگار تلاش می‌کند با پنهان نگاه داشتن عدد سنش، از پرتاب یک کلاهک هسته‌ای به مقصدی نامعلوم جلوگیری کند. او با کافه‌ی سیارش همان‌طور که گفتم هروقتی که دلش بخواهد به پارک می‌آید، اما نمی‌شود از کیک‌ها، شیرینی و صبحانه‌هایش به سادگی گذشت. تازه ماکارون که شیرینی محبوب من هست را هم به یک سوم بهای شیرینی فروشی آقای جیمز می‌فروشد، اما با بدجنسی هرچه تمام‌تر اصلا قبول نمی‌کند ماکارون یک شیرینی فرانسوی‌ست و قاطعانه می‌گوید: این شیرینی اصالتا بریتانیایی‌ست!

خوشبختانه آن روز سم در شمال پارک و روبروی خیابان بروکفیلد بساط کرده بود. پس از صبح ‌بخیر و احوال پرسی از او قهوه و صبحانه‌ی انگلیسی خواستم که همیشه پس از دویدن چیزی جز آن نمی‌تواند گرسنگی‌ام را برطرف کند. خیره به دو کودک در حال برف بازی بودم و صبحانه می‌خوردم که صدای نامفهومی شنیدم!

آقا روزنامه دارم، مجله دارم، کتاب دارم...

صبح برفی یکی از روزهای قشنگ زمستان بود. از چهارراه ولیعصر به سمت مغازه‌ام قدم می‌زدم. سر پل طالقانی و روبروی سازمان انتقال خون، دختری با یک پالتوی قهوه‌ای، کلاهی که نصفش قرمز و نصف سفید بود، با یک کوله پشتی از سرما مشغول مالیدن دست‌های لخت و بدون دستکشش به هم بود. وقتی رد می‌شدم با صدایی خسته، دل شکسته و مردد پرسید: کتاب نمی‌خواید؟

هوممممممممممم... این حس آنی من بود و ممکن بود اشتباه کنم. گیریم مردد بود چون اکثر عابرین توجهی به این کتاب‌فروش‌ها نمی‌کنند، اصلا کتاب در این زندگی به چه دردشان می‌خورد؟ حتی شاید کتاب را همانند یک نارنجک دستی کشنده می‌دانند که ضامنش کشیده شده و نزدیک به انفجار است! اما صبح اول وقت چرا مردد و دل شکسته؟! ناگهان به یاد حرفی از مارسل پروست در شاهکارش «در جستجوی زمان از دست رفته» افتادم:

«اگر آدم سردش شود، معنی‌اش لزوما این نیست که باید خود را گرم کند، بلکه شاید این است که مثلا سرزنشش کرده‌اند!»

کنجکاوانه به سمتش رفتم. در حالی‌که به او نزدیک می‌شدم،  دگرگونی جزئیات چهره‌اش را به معنی واقعی کلمه می‌دیدم. احساس کردم صدایی از قلبش شنیدم که گفت: خودشههههه داره میاد سمتم و شکی ندارم که ازم کتاب می‌خره... چشم‌هایش شروع به خندیدن کردند و لب‌هایش در تلاش برای حفظ ظاهر! اوه احتمالا پوکرفیس بودن از ترفندهای این کسب است. مقابلش ایستادم و گفتم: من همیشه کتاب می‌خوام، اما...

اصلا اجازه‌ی صحبت به من نداد تا به حرفم ادامه بدم و سریع کوله‌‌ی به ظاهر سنگینش‌ را از پشتش درآورد.

گفتم خانم یک لحظه لطفا... ببینید، من برای هرکسی که با کتاب‌ها در ارتباط باشه احترام قائلم. به خصوص شخصی‌که اون‌ها رو به دوش می‌کشه تا این‌که کتاب‌ها را به دست کسی برسونه که براشون ارزش قائله، اما شما که دلت نمی‌خواد من ازت کتابی بخرم و صد متر آن‌طرف‌تر بندازمش توی سطل زباله؟ می‌خوای؟!

گفت بندازیش تو سطل زباله؟ چرا؟ مگه نگفتید همیشه کتاب می‌خواید؟

گفتم مغازه‌ام در بلوار اسدآبادی‌ست و بیش از یک‌ساله که این مسیر رو قدم می‌زنم. شما اولین شخص نیستی و در مسیرم تا مغازه، دست‌کم دو یا سه نفر دیگر هم تلاش خواهند کرد که مثل شما به من کتاب بفروشند. مشکل من با نوع کتاب‌های شماست که مناسب من نیستند. متاسفانه کتاب‌هایی که شما و سایر همکارهایت برای فروش می‌آورید نه از ناشران مورد تایید من است، نه حقوق نویسنده در آن رعایت شده، نه مترجم مورد تایید و کار بلدی آن‌ها را ترجمه کرده و نه توسط یک ناشر خوب صحافی شده‌اند... شما و سایر  کتاب‌فروش‌های دوره‌گرد صرفا به خاطر تخفیف بالای پخش‌های عمده‌‌ی کتاب، آن‌ها را می‌خرید و اکثرا هم می‌گویید کتاب‌تان را با تخفیف سی الی پنجاه درصد نسبت به قیمت پشت جلد می‌فروشید، در حالی‌که نه ارزش آن کتاب مبلغی‌ست که روی جلدش نوشته و نه بهای حقیقی‌اش. من همین کتاب‌ها را با تخفیف بین پنجاه تا هفتاد درصد هم می‌توانم شخصا برایت فراهم کنم. حالا سوال من اینه که چرا همه‌ی شما حالا که با کتاب‌ها سر و کار دارید و ضمنا چه شغلی قشنگ‌تر از کتاب‌فروشی... کتاب‌های معتبر و با مترجم‌های خوب برای فروش نمی‌آورید؟

آقا دل‌تان خوشه، مثلا صبر کن... دو جلد قطور از کوله‌اش درآورد و گفت ببین این اثر داستایفسکیه. گفتم اوه ابله، من پیشتر این کتاب دوست‌داشتنی را با ترجمه‌ی آقای سروش حبیبی چاپ نشر نیلوفر خوانده‌ام.

گفت: نه نه... من  نمی‌خوام این کتاب رو به شما بفروشم، می‌خواستم بگم این دو جلد با بیش از هزار صفحه، داشتن جلد سخت و به این زیبایی مناسب هدیه، قیمتش با تخفیف فقط صد و پنج هزار تومانه، اما همین ترجمه‌ی آقای حبیبی که شما گفتی دویست و چهل هزار تومانه. همین کتاب را از من نمی‌خرن چه برسه به آنی که شما گفتی.

برف هم‌چنان می‌بارید و من بدون توجه به این‌که تیک‌تاک ساعت در حال هل دادن عقربه‌های ساعت است و با قدرت زمان را به جلو هدایت می‌کند، در حال بحث شیرینی با دختر کتاب‌فروش بودم. گفتم ببینید خانمِ...

دست راست از سرما سرخ شده، که رگ‌های خوش‌رنگ و برجسته‌‌اش گویی یک نقاشی بر روی یک تکه کاغذ تحریر بود را جلو آورد و گفت... مریم.

دستش را فشردم و خودم را نیز معرفی کردم. مریم من نمی‌تونم مجبورت کنم، یا به تو تحمیل کنم که چه کتابی برای فروش بیاری، اما در مورد خودم فقط این نکته رو می‌دونم که چنین کتاب‌هایی نمی‌خرم، و البته آدم‌هایی مثل من هم شکی ندارم که کم نیستند. اگر هم بخریم صادقانه بهت می‌گم که به خاطر کمک به کتاب‌فروشیه که در این سرما یا شرایط سخت کاری، کلی وقت و انرژی صرف می‌کنه تا کتابی بفروشه، اما نهایتا آن کتاب خونده نمی‌شه.

خونده نمیشه؟!

نه، معلومه که خونده نمی‌شه، این کتاب‌های شما اگر خیلی شانسی بیارن و سر از سطل زباله در نیارن، برگ‌های‌شان برای پر کردن جای خالی کارتن‌های پست استفاده نشه، یا برای روشن کردن آتش از آن‌ها استفاده نشه، و در بدترین و خشن‌ترین حالت ممکن مرتکب قتل و جنایت نشن...

قتل؟؟؟ اصلا معلومه داری چی میگی؟؟؟

آره قتل، چون گاهی خریدارهای این کتاب‌ها از دست مترجم‌هایش دیوانه می‌شن و آن‌قدر با کتاب بر سر خود می‌کوبن تا جان‌شان در بره... حالا اگر این وسط کتابی خوشبخت باشه که این موارد رو تجربه نکنه،  اون‌وقته که باید در کنج قفسه‌ی یک کتاب‌خونه خاک بخوره و در حسرت انگشتی نوازش‌گر آه بکشه.

به چهره‌اش نگاه می‌کردم که دوباره در حالت پژمردن بود.

با صدای گرفته گفت: باشه... روز خو...

این‌بار من تلافی کردم و اجازه ندادم که حرفش را تمام کند. من یک پیشنهاد به نظر خوب برات دارم، البته می‌تونی قبولش نکنی... دوباره چهره‌اش به سرعت عوض شد، کنجکاوانه نگاهم می‌کرد.

گفت: چی؟

فکر می‌کنم اگر بخوایم این‌جا به صحبت‌مون ادامه بدیم، نهایتا جفت‌مون تبدیل به آدم برفی می‌شیم. اون‌وقت آدم بدها می‌یان و کتاب‌هات رو می‌دزدن. اگر اهل قدم زدن باشی، می‌تونیم با هم به مغازه‌ی من بریم، اون‌جا یک لیوان چای مهمانت ‌می‌کنم و لیست خرید کتاب‌هام رو بهت می‌دم. این‌طوری می‌تونی اون کتاب‌ها رو تهیه و هر زمانی‌که مسیرت خورد، بیاری و به من بفروشی‌شون. بدون لحظه‌ای تردید با لپ‌هایی که حالا قرمزی‌شان چشم‌نواز شده بود، گفت: قبوله.

از سبزه‌ میدان و بازار گذشتیم تا به خیابان اسدآبادی و نهایتا مغازه رسیدیم. او را نمی‌دانم اما دست‌کم خودم که اصلا نفهمیدم چقدر زود به مقصد رسیدیم. طبق عادت همیشگی و شاید هم مرضی ناشناخته، ظرف کمتر از چند دقیقه با یک حمله‌ی همه‌ جانبه‌ مخاطبم را با تعدادی سوال به رگبار می‌بندم و سپس تشخیص می‌دهم که می‌توان با او راجع به دنیای کتاب‌ها گپ زد یا گپ زدن با او عملی‌ست خسته‌کننده و بی‌نتیجه. مریم از حملات من با موفقیت جان سالم به در برد، و در کل مسیر با یکدیگر از محمودخان دولت‌آبادی و کلیدرش گپ زدیم. منتظر ماندیم تا کرکره بالا برود. سپس قفل کتابی درب را وا کرده و داخل مغازه سنگر گرفتیم. هنوز می‌شد از شیشه، شهر برفی را تماشا کرد، اما با این‌که سیستم گرمایشی را تازه روشن کرده بودم، هوای داخل مغازه مانند بیرون سرد نبود و قابل تحمل بود. کیفم را روی صندلی گذاشته، تعارف کردم تا بنشیند و خودم سریع مشغول به دم کردن چای شدم.

پرسیدم صبحانه خوردی یا نه؟ تشکر کرد و گفت صبح زود، خوردم.

دو لیوان چای داغ و مقداری بیسکویت در سینی گذاشتم و آوردم. قند تو مغازه من یافت نمی‌شه چون مضره، بابت این معذرت می‌خوام اما اگر نمی‌تونی بدون قند بخوری... بدون این‌که حرفی بزند، به سراغ کوله‌اش رفت و پلاستیکی از آن در آورد. گره‌اش را وا کرد و روی سینی گذاشت. پنج تا خرما. گفتم خوبه، انتخاب عاقلانه‌ایه برای کتاب‌فروشی که توی سرما می‌ایسته... با یک تیر دو نشون می‌زنه: هم می‌تونه باهاش رفع گرسنگی کنه و هم خودش رو گرم ‌کنه...

خندید.

کمی از چایم را که خوردم، به سراغ کشویم رفتم و ضمن گفتن سلام و صبح بخیر به صادق‌خان هدایت، از داخل بوف کورش کاغذی بیرون آورده و گفتم این لیست خریدمه.

کاغذ را از من گرفت و نگاهی به لیست انداخت و در کیفش گذاشت. بابت چای تشکر و خداحافظی کرد.

مجله، کتاب، روزنامه دارم...

از دنیای خیال به دنیای واقعیت برگشته بودم و در حالی‌که به مرد مسن روبرویم نگاه می‌کردم، به یاد حرف دکتر سلین در شاهکارش «مرگ قسطی» افتادم: «خاطرات قدیمی سمج‌، اما شکننده و ظریفند!».

مجله به کارم نمیاد، روزنامه اگر دیلی تلگراف داری می‌خوام و ضمنا بذار ببینم کتاب چی داری...

رفتم سراغش و کتاب «داون اند اوت این پریس اند لاندن» که به قلم جورج اورول و چاپ نشر پنگوئن بود را برداشتم و از دستش روزنامه را نیز گرفتم. امروز که این داستان را می‌نویسم آن کتاب را خوانده‌ام. البته اگر بشود اسمش را داستان گذاشت... چون به قول نویسنده‌ی محبوبم هاروکی موراکامی، همیشه وقتی کسی داستان می‌نویسد، فارغ از این‌که او یک نویسنده‌ی تازه‌کار باشد یا حرفه‌ای، یک شاهکار خلق کرده باشد و یا مزخرف نوشته باشد، عده‌ای هستند که به سویش بی‌دلیل جفتک پرت کنند! شاید آن‌ها فکر می‌کنند این داستان ممکن است آن‌ها را بکشد، و این جفتک‌پراکنی‌ها نوعی واکنش غریزی و دفاعی باشد برای محافظت از خودشان! هرچه هست، من هم آن‌ها را دیده و سال گذشته با تعدادی از آنان پس از انتشار اولین داستانم آشنا شده‌ بودم که می‌گفتند:

این داستان است؟ این داستان نیست، این حتی خاطره‌ نویسی هم نیست، این که نوشتی قاتل جان انسان‌هاست، اصلا از مصادیق جنایت علیه بشریت است و فلان است و بهمان.

خوشحالم که در موقعیت جورج اورول در کتابش نیستم، پول کافی دارم و توانسته‌ام کتابش را هم بخرم.

خوشحال و سرمست از این‌که در یک روز برفی و زیبا، دویده، صبحانه‌ای کامل خورده، و حالا کتابی از یک نویسنده‌ی خوب خریده‌ام، قدم‌ زنان به سوی خانه برگشتم. خانم امی دیگر مشغول نبود، و قطعا در خانه هم نبود... او مقابل گاراژش را برف روبی و با ماشینش خانه را ترک کرده بود، اما اثری از تلاشش برجای نمانده بود و برف همه جا را مجددا سفیدپوش کرده بود! بیچاره خانم امی... وقتی برگردد باید باز هم دست به کار برف روبی شود. خوشحالم که ماشین ندارم وگرنه مجبور بودم کلی وقت و انرژی برای این‌کار خرج کنم.

به سمت درب خانه رفتم، مسترخیمنز را دیدم که چپ چپ نگاهم می‌کرد! «مستر خیمنز» نامی‌ست که روی یک گربه‌ی سیاه و مرموز گذاشته‌ام. گربه‌ای سیاه از نژاد بریتانیایی با موهای کوتاه، وزنی در حدود هفت کیلوگرم، قدی کشیده، گوش‌های نوک تیز و لپ‌های گرد... نخستین بار فردای روزی که به این خانه آمدم با او آشنا شدم. رابطه‌مان دوطرفه و  بده بستان نیست... یک رابطه‌ی تماما یک‌طرفه و بگیر و هیچ نده، است! از روز اول با قیافه‌اش من را شیرفهم کرد که نباید کاری به کارش داشته باشم، او که اسباب بازی نیست، پس نباید حتی به فکر بازی با او بیفتم! لابد کارهای مهمی دارد و نباید وقتش را بگیرم. شاید هم زنش او را از رابطه‌ با آدم‌های مجرد معذور داشته! هومممممم، بعضی زن‌ها خیلی حساسند و دست خودشان نیست.

به مرور زمان با اخلاقش آشنا شدم. وقتی که من را چپ چپ نگاه می‌کند یعنی چیزی برای خوردن می‌خواهد. هر وقت خوراکی که بهش دادم را میل می‌کند برای تشکر خر خر می‌کند، اما همان‌طور که گفتم چون کارهای مهمی در زندگی دارد، هیچ‌وقت به دعوت من توجهی نکرده و دست‌کم تا به امروز به درون خانه نیامده! شاید هم فکر می‌کند من جانی واکر (شخصیتی در رمان کافکا در ساحل به قلم هاروکی موراکامی) هستم و نیتم از دعوت، کشاندنش به داخل خانه و کشتنش است! به هر حال در دنیا امثال جانی واکر کم نیستند. عده‌ای گربه‌ها را می‌کشند، قلب و جگر آن‌ها را در می‌آورند و به آدم بدها می‌فروشند و حتی شنیده‌ام بعضی‌ها پس از کشتن گربه، دمش را می‌برند و تحت عنوان خوش‌یمن بودن آن را به بهایی بالا می‌فروشند! پس حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم عاقلانه است که مستر خیمنز گارد دفاعی خود را با من حفظ کند.

به داخل خانه می‌روم، مقداری غذای خشک گربه که از فروشگاه خانم کین در داکلند خریده‌ام، داخل یک ظرف لبه‌دار می‌ریزم و برای مستر خیمنز می‌برم. به طرفش می‌روم، تکان نمی‌خورد ولی نگاهم می‌کند. ظرف آبی رنگ حاوی غذایش را جلویش می‌گذارم، به من نگاه می‌کند، صدایش را می‌شنوم که می‌گوید فکر دست زدن به من را از سرت بیرون کن وگرنه جمجمه‌ات را می‌جوم! خرخر می‌کند و شروع به خوردن غذایش می‌کند. مزاحم غذا خوردنش نمی‌شوم و به درون خانه بر می‌گردم. لباس‌هایم را در آورده و دوش می‌گیرم. لپ‌تاپم را روشن می‌کنم. به درایو اف، پوشه تیلور سوییفت، و سرانجام پوشه‌ی فیوریت می‌روم و روی ترانه‌ی «یو آر این لاو» دو بار کلیک می‌کنم.  به سمت پنجره‌ می‌روم. هنوز اثر انگشتانم روی پنجره باقی مانده...

ننه سرما اومده.


محمود (سهیل) خورسند - دی ۱۴۰۱

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود