مرگ زیر رگبار باران اثر محمود (سهیل) خورسند
شب بود. قلبم تمنای دیدنش را داشت.
نبود. من بودم. باران بود.
پاهای خسته، بیهدف گام برمیداشتند.
نبود. من بودم.
چه میخواستم چه شد... دومی که نیامد هیچ، اولی هم رفت!
عموحسن در گوشم میخواند:
دامن چینچین گل بوسههات دستچین...
دلم میخواست ببینمش. نبود.
با نگرانی به آسمان نگاه کردم. نیستی؟ میخواستم نشونش بدی، آخه امشب شب شادیشه.
نبود. من بودم و چارهای که نبود.
قدم میزدم. خیس نبودم، موش آبکشیده شده بودم.
صدایم میکرد. صدا از اطراف نبود. صدایی جز صدای عموحسن نبود، اما صدایش میآمد...
سهیل باتوام، مگه کری؟
بالا را نگاه کردم. نبود. من بودم.
دستی روی شانهام گذاشت.
ایستادم و برگشتم. نبود. من بودم.
سهیل؟ چته؟ چرا نمیایستی؟
شدت باران تندتر شد. روی نیمکتی نشستم. از این خیستر شدن ممکن نبود، پس باکی نبود.
دستت را بده به من.
گزید. رعد برق لعنتی. ساعت را درآوردم و گذاشتم توی جیب.
دوستت داشتم، چارهای نداشتم، میفهمی؟
تاب رفتنم نبود. چشمهایم را بستم. برخورد قطرهها را روی پلکهایم حس میکردم.
حالا که تمام شد، میتونم ببوسمت؟
سمت راست گونهام گزید. درد داشت. چیزی وارد بدنم شد...
سم بود. کرخت شدم. سر شدم. نمیتوانستم پلکهایم را باز کنم. میخواستم فریاد بکشم. دهانم وا نمیشد. با تمام قوا تلاش کردم بلند شوم، نشد. فلج بودم.
او نبود. من نبودم. مرگ بود.
تولد جداییمون مبارک.
دهم فروردینماه یکهزار و چهارصد و دو