داستان کوتاه ننه سرما اومده
تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک و باز هم...
صبح یکی از واپسین روزهای ماه دسامبر از خوابی عمیق بیدار شدم. نه تنها اشتیاقی برای بلند شدن، بلکه توان تکان دادن بدنم را نیز نداشتم. دستها و پاهایم به قدری سنگین شده بودند که گویی آدم بدها هنگام خواب به آنها وزنه بستهاند! در حالیکه چشمهایم برای دیدن در جدالی سخت با پلکهایم بودند، تمام قدرتم را جمع کرده و سرم را به سوی پنجره چرخاندم. برف...
لطفا برای خواندن ادامهی متن بر روی دکمهی «ادامه مطلب» کلیک کنید.