امروز: شنبه، 25 اسفند 1403

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

مرگ زیر باران

شب بود. قلبم تمنای دیدنش را داشت.

نبود. من بودم. باران بود.

پاهای خسته، بی‌هدف گام برمی‌داشتند.

نبود. من بودم.

چه می‌خواستم چه شد... دومی که نیامد هیچ، اولی هم رفت!

عموحسن در گوشم می‌خواند:

دامن چین‌چین گل بوسه‌هات دست‌چین...

دلم می‌خواست ببینمش. نبود.

با نگرانی به آسمان نگاه کردم. نیستی؟ می‌خواستم نشونش بدی، آخه امشب شب شادیشه.

نبود. من بودم و چاره‌ای که نبود. 

قدم می‌زدم. خیس نبودم، موش آب‌کشیده شده بودم.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی متن بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.