فرانی و زویی و سهیل
در زندگی لحظاتی هست که هرچه بیشتر به مرگ فکر میکنید،
که حسش میکنید، که صدایش را میشنوید، که بویش را استشمام میکنید...
مثل عاشقی که در تنهایی به محبوبش فکر میکند... مثل وقتهایی که در شلوغی خیابان بین همهمهی جمعیت، صدایی نمیشنوید و احساس میکنید کر شدهاید، اما صدایی گنگ به اعماق گوشتان میرسد که نمیدانید از کیست یا از کجاست... مثل وقتهایی که با محبوب خود قهر کردهاید و پشت به او خوابیدهاید، دلتان نمیخواهد به او نگاه کنید اما با بوی تنش آرام میشوید.
حالا بیش از هر زمان دیگری این فکرها به سرم میزند.
لطفا برای خواندن ادامهی متن بر روی دکمهی «ادامه مطلب» کلیک کنید.