امروز: شنبه، 25 اسفند 1403

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

01/14 1403

فرانی و زویی و سهیل

در زندگی لحظاتی هست که هرچه بیشتر به مرگ فکر می‌کنید،
که حسش می‌کنید، که صدایش را می‌شنوید، که بویش را استشمام می‌کنید... 
مثل عاشقی که در تنهایی به محبوبش فکر می‌کند... مثل وقت‌هایی که در شلوغی خیابان بین همهمه‌ی جمعیت، صدایی نمی‌شنوید و احساس می‌کنید کر شده‌اید، اما صدایی گنگ به اعماق گوش‌تان می‌رسد که نمی‌دانید از کیست یا از کجاست... مثل وقت‌هایی که با محبوب خود قهر کرده‌اید و پشت به او خوابیده‌اید، دل‌تان نمی‌خواهد به او نگاه کنید اما با بوی تنش آرام می‌شوید.
حالا بیش از هر زمان دیگری این فکرها به سرم می‌زند.
خسته‌ام. از زندگی خسته‌ام. از آدم‌ها خسته‌ام. از قضاوت‌ها خسته‌ام...
چرا وقتی بدن خسته میشه، همه برات استراحت تجویز می‌کنند، اما وقتی روح خسته میشه... چرا وقتی یک ماراتن رو در سه ساعت و بیست دقیقه می‌دوم، مربی به من می‌گه به یک ماه استراحت مطلق نیاز داری، اما حالا که تنها هفده روز مانده تا سی و چهار سالم بشه، پس از سی و چهار سال زندگی اجازه ندارم خسته بشم؟ چرا حق ندارم استراحت کنم؟
این زندگی چی داره که می‌ترسم؟ این زندگی چی داره که شجاع نیستم؟ 
می‌ترسم، اما حالا کمتر از قبل از مرگ می‌ترسم. من از قضاوت آدم‌ها می‌ترسم. ول‌کن نیستند، حتی پس از مرگ هم ول کن نیستند، دهان‌های گشادشان را به اندازه دهانه‌ی غار وا می‌کنند و هرچه می‌خواهند می‌گویند بی‌آن‌که بدانند چقدر خسته‌ای...
خسته‌ای که فکر کنی، خسته‌ای که بخوانی، خسته‌ای که بشنوی، خسته‌ای که حرف بزنی! دلت می‌خواد رها شوی، دلت می‌خواد به آغوشش بکشی اما این‌بار نه یار را، مرگ را. عشق بازی کنی، از نوازشش لذت ببری، بویش کنی، ببوسی‌ش و جسم بی‌روحت را با مرگ درهم‌آویزی...
بعضی کم‌عقل‌ها برایت نسخه می‌پیچند، فکر می‌کنند خیلی می‌فهمند! 
تا خستگی‌ات را می‌بینند، عده‌ای دیوانه را که خود شایسته‌ی به زنجیر کشیدن هستند را برایت لیست می‌کنند که مداوایت کنند! برای چه؟ لابد برای این‌که در این دنیای سراسر گه، بیشتر زندگی کنید! حتی شده برای چند روز... حتی یک روز... حتی چند ساعت. که ببینند، که بشنوند تا حرف‌های بیشتری پیدا کنند که در موردتان بزنند. خسته‌ام. من از آدم‌ها خسته‌ام...
من فریاد می‌کشم بر روی آثار هوراس برینید و در هر کجا که هستید، همیشه بخاطر داشته باشید که گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد و هر بهاری که می‌گذرد دیگر بر نمی‌گردد و حتی شدیدترین و دیوانه کننده‌ترین عشق‌ها نیز حقیقتی ناپایدار هستند... 
آن‌ها در چشمم خیره می‌شوند و با پررویی می‌گویند: احمق نباش، باید از گذشته درس گرفت، باید گذشته را هر روز به یادآوری و باز هم از گذشته حرف می‌زنند!
نمی‌فهمند، حرف من این نیست که من می‌فهمم که شاید هیچ‌وقت نفهمیدم! 
هیچ‌وقت زندگی را نفهمیدم، اما حالا بیش از هر زمانی درکش می‌کنم. من که باشم وقتی او گفت: «زندگی چیزی نیست جز یک سایه‌ی متحرک، یک نوازنده‌ی فقیر است که ساعت‌ها روی صحنه خرامان می‌چرخد و می‌خروشد، و بعد دیگر خبری از آن نیست . داستانی‌ست که یک احمق گفته، پر از خشم و هیاهو که هیچ چیز را نمی‌رساند .»
خسته‌ام، دلم استراحت می‌خواد. دلم می‌خواد آرام بگیرم. 
نزنید، پشت سرم حرف نزنید. گذشته را هم نزنید. 
قضاوتم نکنید... اجازه بدید کمی هم که شده استراحت کنم.
چند نفر که فکر می‌کنند خیلی می‌فهمند، گفتند: خسته‌ای؟ چند روزی را استراحت کن.
مگر نکردم؟ امروز که با خستگی در حال سیاه کردن کاغذ هستم شبی رو از همین هفته‌ی قبل بخاطر میارم... چهارشنبه شب، نه دقیقه مانده بود به ساعت دوازده شب که به ساعتم نگاه می‌کردم، که کی دوازده میشه و سر ساعت دوازده همه‌چیز را تمام کنم، اما ترسیدم!
باز هم ترسیدم. من یه بزدلم که هیچ‌وقت شهامت کافی رو برای رهایی نداشتم. 
این‌چیزها با استراحت، صحبت و خنده‌ درمانی درست نمی‌شه. می‌مونه یه جایی از اعماق وجودت که هر روز مثل خوره یک‌جای تنت رو می‌دره... بدخیمه، راه نجاتی نداری و آخرش همونه که باید. نمی‌دونم! اصلا نمی‌دونم چطوری و کی شهامتش رو پیدا می‌کنم اما من خسته‌ام.
خسته‌ام. اگه لازم باشه هزار بار دیگه می‌گم خسته‌ام تا شاید به من حق بدید که نیاز به استراحت دارم. منم حقمه که آرامش داشته باشم.
بذارید بخوابم. بذارید برم. قضاوتم نکنید چون خسته‌ام. خیلی خسته‌ام.
اگر بخاطر من ولم نمی‌کنید، لااقل بخاطر بانوی چاق ولم کنید. دست از سرم بردارید.

نخستین اثری بود که از سلینجر می‌خواندم. نمی‌شناختمش. حالا هم نمی‌شناسمش.
اصلا مگر می‌شود با خواندن تعدادی صفحه‌ی سیاه شده کسی را شناخت؟ مگر می‌شود بدون این‌که روزها و شب‌ها با کسی زندگی نکرد او را شناخت؟! 
شبی از یکی از شب‌های هفته‌ی گذشته، کمی پیش از آن فروپاشی که پیشتر به آن اشاره کردم به یادش افتادم. راستش در ایران که بودم، نه یکی بلکه دو بار یک کتاب سلینجر را هدیه گرفته بودم: ناتوردشت و ناطوردشت! اما نه نوبت به خواندن آن‌ رسید و نه توانستم با خود به این‌جا بیاورم. گذشت و گذشت تا آن شب رسید که شیده گفت:
«منو یاد سلینجر میندازه نوشته‌هات.»
و بوممممممم. چیزی در مغزم منفجر شد. بهش گفتم می‌ذارمش تو لیست انتظار.
گفتم، اما نمی‌دانم چه شد به سویش شتافتم! مرسوم نیست برای من بی‌برنامه و درهم کتاب خواندن! شروع کردم و خواندمش. 
فرانی و زویی را به پیشنهاد شیده خواندم. 
کتاب از دو داستان کوتاه اما تنیده در هم تشکیل شده است: ۱-فرانی ۲-زویی.
فرانی فسقلی بود و ریتم تندی داشت، اما زویی کند بود و نیاز به تمرکز داشت.
قلم سلینجر در این دو داستان، دیالوگ‌محور بود اما از خواندن دیالوگ‌ها خسته نشدم. پیش از آن حرف شیده، قلمم را به فاکنر جوان نزدیک می‌دیدم اما پس از خواندن سلینجر، حالا به شیده بیشتر حق می‌دهم و اصلا نمی‌دانم چطور بدون خواندن او به او نزدیک‌تر می‌نویسم! 
باید بیشتر بخوانم. البته اگر از خستگی رها شوم. اگر وقتی باشد می‌خوانم.
فرانی و زویی را در زمانی خواندم که به آن بیش از هر کتابی نیاز داشتم. در حالی‌ خواندمش که آماده تشییع جنازه‌ و به خاک‌سپاری خود می‌شدم. باران می‌بارید و دیگر دوستش نداشتم. این اواخر گاهی خواب می‌بینم که زیر باران مرده‌ام.
فرانی و زویی با یکدیگر خواهر و برادرند.
در فرانی با فروپاشی او آشنا می‌شویم و در زویی کار در ابتدا کمی پیچیده می‌نماید!
سلینجر کمی با خواننده لاس می‌زند و زویی را وارد می‌کند. ابرقهرمان سلینجر گاهی حرصم را در می‌آورد اما نقشی را داشت که در فرهنگ امریکایی و کمی هم بریتانیایی ملموس است، یعنی مداخله.
مداخله، جلسه‌ای‌ست که اگر ندانید چیست ولی سریال «چطور با مادرتان آشنا شده‌ام» را دیده باشید، احتمالا باید آن را بخاطر بیاورید. جلسه‌ای‌ست که دوستان بسیار نزدیک شخصی که دچار فروپاشی شده برپا می‌کنند تا به شکل جدی و عملی وارد موضوع شوند و به بحران به وجود آمده برای شخص خاتمه دهند.
فرانی و زویی تنها دو داستان ساده نیستند و سلینجر چیزی فرای داستان خلق کرد. 
آرامشی که در خانواده وجود داشت آرامم می‌کرد. قلم سلینجر آن‌قدر ساده و بی‌آلایش بود که به شکل مرموزی من را به خانه‌ی شخصیت‌هایش برد و کنارشان نشاند! در مداخله آن‌قدر نزدیک‌شان بودم که حس نمی‌کردم این‌ حرف‌ها را سلینجر نوشته و گویی خود بادی در حال صحبت است!
فرانی از قضاوت خسته بود. در چهارچوبی قرار گرفته که خود نخواسته بود و چاره چیست؟ در داستان اول فرانی و دوست‌پسرش در حال خوردن شام هستند و دوست پسر فرانی اصلا توان درک فرانی را ندارد. در داستان دوم نیز فرانی در حال فروپاشی‌ست و مادرش او را درک نمی‌کند و به هر دری می‌زند تا آن سوپ کوفتی‌اش را به حلقش بریزد.
فرانی و زویی به شدت از برادران خود تاثیر گرفته‌اند و به گفته‌ی زویی به هیولا تبدیل شده‌اند. دیگران بخواهند یا نخواهند، هر کدام از ما شخصیتی منحصربه‌فرد داریم که باید به عقایدمان احترام بگذارند و نه آن‌که به زور بخواهند ما را به طبع خود اصلاح نمایند.
برای کتاب چهار ستاره منظور می‌کنم چون فرانی پنج بود و زویی سه، اما سلینجر را دوست داشتم. از دید من سلینجر شانسی برای حضور در مثلث سلاطین ادبیات امریکا (فاکنر، همینگ‌وی و فیتزجرالد) ندارد، اما می‌تواند همانند استاین‌بک دوست‌داشتنی، نقش قمر‌های جذاب این سلاطین را بازی کند. قلمش را دوست داشتم و از شیده‌ی عزیزم سپاسگذارم بابت این‌که من را به سویش هول داد.


سهیل خورسند - ۱۴ فروردین ۱۴۰۲

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود