امروز: یکشنبه، 26 اسفند 1403

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

زن ناشناس

وقتی از خانه‌ به نیت دیدار او خارج شد، هنوز برای رفتن به خانه‌اش تردید داشت. نگاهی به آسمان انداخت و خورشید را دید که خود را زیر انبوهی از ابرها پنهان کرده بود. تصمیم داشت برای خرید یک جعبه شکلات به فروشگاه برود. در مسیر فروشگاه به درخت‌هایی نگاه می‌کرد که دیگر برگی بر روی شاخه‌هایشان نداشتند. به یاد شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی افتاد که شاعر درخت را از بی‌برگی غمگین نمی‌دید چون معتقد بود درختان به روزهای در آغوش کشیده شدن توسط برگ‌های سبز ایمان دارند و غمش برای برگ‌های زردی بود که حالا زیر پای او خش خش می‌کردند. وقتی از فروشگاه با یک جعبه شکلات کاکائویی خارج شد، دیگر تردید خود را کنار گذاشته و تصمیم گرفته بود که به خانه‌‌ی آن زن ناشناس برود. در مسیر خود را در حالی تصور می‌کرد که آن زن را در آغوش گرفته است. در حالیکه یک دستش را پشت کمرش انداخته و او را به خود می‌فشرد، با دست دیگرش موهایش را به چنگ گرفته و ضمن کشیدن سرش به سوی زمین همچون سگی گردنش را می‌بویید. دراز مدتی بود که احساس خستگی می‌کرد.

لطفا برای خواندن ادامه‌ی داستان بر روی دکمه‌ی «ادامه مطلب» کلیک کنید.