بوف کور اثر صادق هدایت
دومین خوانش «بوف کور» توفیقی بود اجباری که «پیکرفرهاد» مخلوقِ عباسآقای معروفی به من تحمیل کرد. نه اینکه هرگز نیت به بازخوانی این اثر ارزشمند نداشتم، بلکه برای من که طبق یک برنامهی از پیش نوشته شده کتاب میخوانم، انتخاب یک کتاب خارج از برنامه مرسوم نیست.
خرسندم از اینکه عمرم کفاف داد تا بار دیگر این اثر را اینبار عمیقتر از بار نخست مطالعه کنم، تا بتوانم روی جزئیات این رمان کمنظیر تمرکز کنم. این تمرکز و دقت باعث شد، حین خواندنش نکاتی را یادداشت کنم تا بتوانم پس از خاتمهی در مورد بنویسم.
ریویوی پیش رو، تنها در مورد خود کتاب نیست، در مورد نگاه کتابخوانها نیز هست. ممکناست مطالعهی این ریویو برای برخی آزار دهنده، کسل و یا خسته کننده باشد، اما برای من مهم نیست چون برخی موارد دست به دست همدیگر داده تا در این برهه از زمان، دست روی نقطهای مهم بگذارم. مهم نیست چقدر این نوشته تاثیرگذار خواهد بود، چون معتقدم تمرین و تلاش باید انجام شود، حتی اگر شانس برای موفقیت ما کم باشد.
مدتهاست در شبکههای اجتماعی نظیر «گودریدز»، «بهخوان» و «اینستاگرام» با نگاه «صفر و یک» در مورد آثاری برخورد کردهام... منظورم خاصه نه در مورد این کتاب و قلم صادقخان هدایت، بلکه در مورد آثار با ارزش و مهم نوشته شده به قلم نویسندههای بزرگ و به نامی از جمله: پروست، تولستوی، بالزاک، فاکنر، مارکز، یوسا، موراکامی، رولفو و... است که میتوان این نگاه را دید. نگاهی که خواننده یکی از دو نظر مطلق زیر را دارد:
۱-عشق ۲-تنفر
حد وسط در این نگاه تعریف شده نیست! البته که این موضوع تنها معطوف به حوزهی کتاب نمیشود، در سینما و سایر هنرها نیز وجود دارد، اما از نظر من باید یکسری تفاوت میان قشر کتابخوان با سایر اقشار وجود داشته باشد. کج اخلاقیها در همهی حوزههای اجتماعی، نه فقط در ایران بلکه در تمام دنیا وجود دارد، اما همانطور که میدانیم: همیشه از یکسری آدمها انتظار بیشتری داریم... پس به همین منظور است که نقدهای من نسبت به مترجمها، ناشرها، و اهل کتاب همیشه تیز و برانتر است.
ذکر این نکته را لازم میدانم که هدف من از نگارش این ریویو، مقاله، سیاهه و یا هر آنچه که شما آن را مینامید، نه دادن پند به کتابخوانها، چون خودم از هرگونه پند بیزارم، بلکه تمرینیست برای خودم تا یاد بگیرم باید از این نگاه پرهیز کنم... بودهاند آثاری مانند: «سقوط از کامو، آنا کارنینا از تولستوی و همچنین چشمهایش از بزرگ علوی»، که خود با نگاه صفر و یک به آنان نگاه کرده و نویسندهی هر کدام را گردن زدهام!
پس به قول صادقخان هدایت:
“اگر حالا تصمیم گرفتهام که بنویسم فقط برای اینست که خودم را به سایهام معرفی کنم... سایهای که روی دیوار خمیده و مثل اینست که هرچه مینویسم با اشتهای هرچه تمامتر میبلعد. برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم، شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم.”
بنابراین من برای تغییر خود مینویسم، اما اگر روی شخص دیگری نیز تاثیر بگذارم، موفقیتی بزرگ برایم خواهم بود و از صمیم قلب خوشحال خواهم شد.
از بخش پایانی مقدمه استفاده میکنم و به خواننده خاطرنشان میکنم، که نگاهم از امروز و خاصه از همین ریویوی بوف کور، نگاهی صفر و یک نخواهد بود و ضمنا بنده هیچگونه ارتباطی با صادقخان و ذینفعان آثارش ندارم و دستکم میتوانم ۹۹.۹۹٪ گارانتی کنم تا ده نسل من و ایشان، روح و جسم خود را با یکدیگر در نیامیختهاند.
گفتار اندر نگاهِ صفر و یک
نگاه صفر:
«این رمان بود؟ منکه از آن چیزی نفهمیدم؟ شکی ندارم نویسنده خودش هم نفهمید چه مزخرفاتی نوشته... هرکی هم از این کتاب تعریف میکنه یک روشنفکرنماست که خواسته شوعاف کنه و خودش رو روشنفکر نشون بده! برای همین یک ستاره برای کتاب منظور میکنم و همهی فحشهای دنیا رو تقدیم نویسنده میکنم.»
نگاه یک:
«شاهکار بود! عجب داستانی! عجب نویسندهای! مگر میشود به این کتاب امتیازی جز پنج ستاره داد؟ من تعجب میکنم چرا خوانندهها از این کتاب بد میگویند و نمرهي منفی میدهند! قطعا نویسنده قاتل یکی از نزدیکان خواننده بوده وگرنه این دشمنی اصلا طبیعی نیست!»
خب... اینها تنها نمونهای از نگاه صفر و یک بود. در شبکههای اجتماعی بسیار دیدهایم که صرفا در مورد یک کتاب به این اکتفا شده که شاهکار است یا مزخرف!
نویسندههای بزرگ، مشهور و نامداری همچون فاکنر و موراکامی فرمودهاند:
“تا جوانید بخوانید، بخوانید و باز هم بخوانید... زیاد بخوانید... کتاب عالی بخوانید، کتاب خوب بخوانید، کتاب معمولی بخوانید و حتی کتاب مزخرف بخوانید”.
آیا غیر از این است که اگر شب نبود، روز معنا نداشت؟ آیا ما فقط روز داریم و شب؟ ظهر، بعد از ظهر، غروب و نیمهشب نداریم؟ اصلا چرا ریاضیدانهای جهان همچنان درحال تلاش هستند تا اعداد بیشتری بین صفر و یک پیدا کنند؟ این ریاضیدانها دیوانهاند؟ اگر زنجیر پاره کردهاند، چرا آنها را در اتاق شمارهی شش چخوف و یا تیمارستانی در شهر جکسون که فاکنر میگوید نمیبرند و محبوس نمیکنند؟
آیا اینکه بگوییم یک کتاب شاهکار یا مزخرف است، کافیست؟ خوانندهی این نظر را چه حاصل؟ آیا نباید چه برای تعریف و چه برای کوبیدن، به مواردی استناد کنیم؟ آیا اینکه یک کتاب مطابق سلیقهی ما باشد برای پنج ستاره دادن و اینکه یک کتاب طبق سلیقهی ما نباشد برای کوبیدن نویسندهاش کافیست؟
همهی اینها را گفتم، تا یادم باشد این رفتارها شایستهی اهل کتاب نیست.
عالیجناب یوسا در کتابی به نامِ «چرا ادبیات» میفرمایند:
"آدمی که نمیخواند، یا کم میخواند یا فقط پرت و پلا میخواند، بیگمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف میزند اما اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست."
خب، حالا آدمی که میخواند و طبق فرمایش عالیجناب یوسا، «واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده است»، چرا به گفتن شاهکار یا مزخرف بودن کفایت کند؟ اگر نقد دارد چرا موردی و مستند بیان نمیکند؟ و اگر اثری را شایستهی ستایش میداند، چرا به شایستگیهای اثر نمیپردازد؟
گفتار اندر قلم، ساختار و دنیای بوف کور
افکار و قلم صادق هدایت، به شدت تحت تاثیر فرانتس کافکا بود. اگر بخواهم در کوتاهترین شکل ممکن، دنیا، افکار و قلم نویسندهی محبوبم(کافکا) را توصیف کنم، میگویم:
«زیباترین، اصیلترین، شیرینترین، بیآلایشترین و کشندهترین، دنیای سیاهیست که وجود دارد.»
اما در خصوص این کتاب، شناخت و فهم دنیای کافکا کافی نیست! اصلا این یک رمان عادی نیست و به سبب همین غیرعادی بودنش است که یکی از مهمترین، خاصترین و باارزشترین آثار ادبیات فارسیست.
صادق هدایت گویی برای نوشتن شاهکارش، سیاهی را از کافکا، سبک سیال ذهن پیچیده را از خوان رولفو، و رئالیسم جادویی را از بولگاکف وام گرفته!
در آغاز داستان، خواننده حس میکند رمانی ساده و روان را میخواند اما به قول حافظ شیرازی:
“الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها”
در نتیجه برای درک و فهم هرچه بیشتر بوف کور، خواننده هم باید به جهانبینی هدایت(کافکا)، هم تغییرات نفسگیر زمان در سبک سیال ذهن «تسلط» داشته باشد، و هم به سبک رئالسم جادویی آشنا و تعلق خاطر داشته باشد و یا دستکم با دنیای این سبک زاویه نداشته باشد.
درخصوص سیال ذهن نوشتم «تسلط»، چون ما سیالِ ذهنِ سادهای همچون رمانهای عباسآقای معروفی را نمیخوانیم... ما با سطحی پیچیده، وهمآلود و لایهلایه از تغییرات زمانی روبرو هستیم که نمونهاش را فقط در رمانهای فاکنر و رولفو میخوانیم.
در مورد رئالیسم جادویی نیز نوشتم «آشنا و یا دستکم نداشتن زاویه»... در رئالیسم جادویی شخصیتها توان گذشتن از مرز واقعیت و خیال را دارند. در نتیجه لازمهی لذت بردن و درک داستانهایی در این سبک، این است که خواننده:
اولا، با این نوع روایت زاویه نداشته باشد، چون از همان اول کار به جای اصل مطلب، دنبال چراهایی خواهد بود که ذهنش را میآزارد و اصولا نویسنده نیز پاسخی برای آن نخواهد داشت، چون نویسنده اصلا موظف به دادن جواب به خواننده نیست و هرچه باید را در داستانش ارائه کرده، در نتیجه فهم آن به عهدهی خواننده است.
برای مثال ممکن است شخصیتی در یک کتاب با فکر کردن به شخصی که با او هزاران کیلومتر فاصله دارد حامله شده و یا منجر به حاملگی طرف مقابل شود!
در این هنگام خواننده اگر با این سبک زاویه داشته باشد، از همان لحظه که چنین موضوعی را میخواند، به زمین و زمان فحش میدهد که اصلا این چه معنی دارد؟! و تا آخر کتاب که هیچ، تا آخر عمرش از آن چیزی که از نظرش بیمعنی و پوچ بوده حرف میزند و هیچ کاری با سایر جزئیات و حرفهای کتاب نخواهد داشت.
سالها سال است که خوانندههای بسیاری چه حضوری و چه غیر حضوری از هاروکی موراکامی در خصوص ارتباط شخصیتهای داستانهایش به خصوص در مورد این ارتباطها، مرزهای دو دنیا و شباهتهای رفتاری و کرداری شخصیتها در گذشته و آینده یا انجام فعلی توسط یک فاعل در فاصلهی زمانی بسیار کم در دو نقطهی جغرافیایی با فاصلهی بسیار دور و یا بالعکس در «کافکا در ساحل» و «سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا» میپرسند... موراکامی بارها با تاکید گفته: هیچ جوابی برای آنها ندارد و اگر درک نکردهاند، تنها پیشنهاد میکند دوباره بخوانند و سهباره بخوانند و ... .
دوما، اگر علاقه به خواندن این سبک دارد و یا کنجکاو خواندن چنین داستانی است، تمرکز کافی برای یافتن المانهای مخفی شده در سطرهای کتاب و قوهی تخیل کافی جهت ربط دادن آنها به هم را نیز داشته باشد.
جالب این است که با بررسی رزومهی چند نفر از دوستان کتابخوان، بر من محرز شد: اشخاصی که با نگاه صفر به بوف کور رای منفی داده بودند، با همین نگاه به «پدرو پارامو» و «خشم و هیاهو» نگریسته بودند.
در نتیجه، علاقه به این سبکها کافی نیست و خواننده باید با خواندن کتابهایی سادهتر از این سبکها، تا حدی تسلط به تغییرات زمانی و آشنایی با دنیای رئالیسم جادویی و المانهایش داشته باشد، تا از تغییرات پیچیدهی زمانی و رفت و برگشتهای مکرر به دنیاهای خیال و واقعیت خسته نشود که نهایتا منجر به گم کردن سر کلاف داستان شود.
گفتار اندر حکایت مرفین
به قول نیچه:
“چگونه ممکن است آنهایی که در نور روز زندگی میکنند، عمق شب را درک کنند؟”
از خوانندهی این ریویو سوالی میپرسم: «تا حالا تریاک کشیدهاید؟»
شما با خواندن داستانهایی از احمد محمود نمیتوانید به راز نتهای آوازِ جیز جیزِ حاصل از سوختن تریاک روی حقهی وافور پی ببرید... شما با خواندن داستان «مرفین» از نویسندهی محبوبم «دکتر بولگاکف» نیز نمیتوانید حس و حال نشئگی با مرفین را درک کنید! شما با خوردن داروهایی همچون دیفنوکسیلات، استامینوفن کدئین، ترامادول و حتی متادون نیز نمیتوانید آن حس را تجربه کنید! شما حتی با خوردن تریاک نیز نمیتوانید آن حس را تجربه کنید... نشئه میشوید اما آن حسی که صادق هدایت از آن میگوید را درک نخواهید کرد. آن حسی که صادقخان در وصفش مینویسد:
“جسمم فکر میکرد، جسمم خواب میدید، میلغزید و مثل اینکه از ثقل و کثافت هوا آزاد شده در دنیای مجهولی که پر از رنگها و تصویرهای مجهول بود پرواز میکرد. تریاک روح نباتی، روح بطیءالحرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود. من در عالم نباتی سیر میکردم، نبات شده بودم”.
اشتباه نکنید...
سهیل خرسند به شما نمیگوید بروید تریاک بکشید تا بوف کور و خاصه نوع رفتار و کردار شخصیت اصلی داستانش را درک کنید... صادق هدایت هم شما را به پای منقل دعوت نکرده و وافور را به شما تعارف نکرده است، اصلا او که همان اول کار گفت که برای دل خود نوشته است. او سالها سال قبل میدانست مردمانی حرفهایش را نخواهند فهمید(رجالههایی که فقط یک دهن هستند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشود)، و در موردش مزخرف خواهند گفت، اما او حرف خود را زد همانطور که زندگی را میدید. به قول میلان کوندرا:
“رماننویس چیزی را مینویسد که میبیند و درک میکند، نه آن چیزی که خواننده دوست میدارد.”
در زندگی مواردی هستند که میتوانیم به تجربهی دیگران استناد کنیم و خود از اقدام به آنها بپرهیزیم، اما برخی موارد هم هستند که اگر دنیایی از آن بخوانید، تماشا کنید و بشنوید... مادامی که خود آن را تجربه نکنید به عمق آن پی نخواهید برد! کشیدن تریاک با وافور، شنیدن صدای سوختن تریاک همزمان با مکیدن دود به سینه و حبس آن در سینه تا زمانیکه کمکم اعضای بدن کرخت، چشمها تار، برخی نقاط به خارش افتاده، روح برای جدا شدن از جسم تلاش کند، شخص به خواب خرگوشی فرو رفته و نهایتا مغز تنها عضو بیدار فقط صداهای اطراف را تحلیل، پردازش و قابل فهم کند، چیزی نیست که شما آن را بدون تجربه درک کنید.
صادق هدایت به منظور تبلیغ استعمال تریاک کتابش را ننوشت... پس اگر در بخشی از کتاب، به تاثیرات تدریجی مرفین اشاره میکند، در حال ریلگذاری بوده است. او خواننده را آشنا میکند که قرار است داستان را از زاویهی دید خود نه، بلکه از زاویهی دید شخصیت اصلی بوف کور ببیند که دنیایش آنی نیست که دنیای همه است.
پس به سادهترین شکل ممکن این بخش را جمعبندی میکنم:
تا زمانیکه همانند صادق هدایت، من و ... این دنیا را تجربه نکردهاید، توان درک کامل شخصیت داستانش و نحوهی نگاهش به دنیا را ندارید، پس حق هم ندارید او را قضاوت کنید و به پوچی متهم کنید... همانطور که شخصی که همانند من تجربهی زندانی شدن را ندارد حق ندارد خلقیات و حال روانی یک زندانی را درک کند.
به قول آلبر کامو: "هیچکس نمیتواند تصور کند، شبهای زندان چه شکلی هستند."
*منظور کامو از «هیچکس»، اشخاصی هستند که تا به حال زندان را تجربه نکردهاند.
گفتار اندر داستان کتاب
حقیر نیت ندارم وقایع بوف کور را در چند خط نوشته و آن را خلاصه نویسی کنم. اینکار مانند آن است که وقایع «پدرو پارامو» را خلاصه کرده، زمان و مکان را تنظیم و یک داستان سه یا چهار صفحهای از آن رمان با ارزش را ارائه کنم. خب آیا این کاریست با ارزش؟ آیا خوانندهای که خلاصهی من را میخواند، با وجود فهم کامل محتوا، بدون کشف نقاط کلیدی و رمز داستان لذت میبرد؟ اگر اینطور است، چه نیازی بود که نویسنده این همه به خود سختی بدهد؟! پس با در نظر گرفتن این موضوع، از مرتب کردن زمان، مکان و خلاصهنویسی دست میکشم و تنها با اشارهای کوچک به داستان، به بررسی جزئیات و المانهای مهم داستان میپردازم.
داستان بوف کور، یک داستان کاملا ساده و سرراست است، اما چون توسط شخصی روایت میشود که به موجب مصرف مرفین از حالت عادی خارج شده، وهمآلود، کمی پیچیده و سختخوان مینماید. این داستان را خوانندهها میتوانند بنا به سلیقهی خود به چند بخش تقسیم کنند، اما به طور کل میتوان آن را در دو بخش مهم تقسیم کرد:
قبل و بعد از فروپاشی.
در بخش نخست، راوی داستان در اطراف «ری» زندگی میکند. راوی در خانه روی قلمدان نقاشی میکشد و با فروش آن گذران عمر میکند. روزی مهمانی برای او میآید و برای پذیرایی او به سراغ تنها داراییاش یعنی یک بغلی شراب که بر روی طاقچهاش کنار گذاشته میرود، ولی در این لحظه زمان و مکان گم میشود، چون راوی از روزنهای که بر روی طاقچهاست، که بعدها خود میگوید اصلا چنین روزنهای وجود ندارد! مواردی را میبیند که همیشه نقاشی میکشد... به جزئیات مواردی که دیده اشاره نمیکنم چون منجر به افشای داستان میشود، تا اینکه راوی شروع میکند به کشیدن تریاک و با تاثیرات تدریجی مرفین در بدنش، بخش نخست به پایان میرسد.
در بخش دوم، گویی فضا و مکان تغییر کرده! اما راوی داستان همه چیز برایش عادیست و گویی با او به سالها سال قبل سفر کردهایم و او همچنان در حال نوشتن برای سایهاش است با این تفاوت که سایهاش با بخش نخست یک تفاوت دارد... .
در این بخش خواننده اگر با دقت آن را مطالعه کند، علامت سوالی برای او باقی نخواهد ماند، مگر چند سوال خاص از شباهتها که این شباهتها را المانهای سبک رئالیسم جادویی مینامند. این المانها فهمیدنی و درک کردنی نیستند بلکه راز این سبک هستند. رازی که خواننده باید با قوهی تخیل و فکر خود به دنبال پاسخ علامت سوالها باشد و از نکات جالب این راز این است که ممکن است خواننده امروز کتاب را خوانده و جوابی برای سوالش بیابد، و شش ماه بعد با بازخوانی همان داستان، جوابی متفاوت از بار نخست! و این یکی از جذابیتهاییست که علاقهمندان این سبک شیفتهی آن هستند.
از شباهتها که گفتم بهتر است به معرفی تعدادی از آنها بپردازم:
دو ماه و چهار روز، دو سال و چهار ماه، یاد خاطرهی سیزده بدر، بغلی شراب، خانههایی با اشکال هندسی، خندههایی که شانهها را میلرزاند، مکیدن انگشت، موی سفید سینه، لبهایی با مزهی خیار، رجالهها، کوزه و ... .
آیا خوانندههایی که با سبک رئالیسم جادویی و المانهایش آشنایی ندارند، این شباهتها و تکرارها را بیدلیل نشمرده و پوچ نمیپندارند؟! آیا فکر میکنند هدایت انقدر بیکار یا احمق بوده که بنشیند و صفحات کتاب را با تکرار بیمورد یکسری چیزها پر کند؟
این المانها، هر کدام به نوبه و در جای خود کلیدهایی هستند، که نویسنده برای باز کردن قفلها و رازها در نقاط مختلفی از کتاب قرار میدهد و خواننده باید در مواجه با آنها دقت بیشتری به خرج دهد تا پس از مطالعهی داستان به ابهامات حل نشدهای که برایش باقی مانده، جواب مناسبی بیابد.
گفتار اندر خدا را، شدن
از بین کتابهایی که تا به امروز خواندهام، شخصیتهای ساخته شده توسط دو نویسنده تلاش کردهاند تا حد و مرزها را بشکنند و به مقام خدایی برسند. داستایفسکی و هدایت. این بخش را در ریویو آوردم چون شباهتی کاملا محسوس و آشکار در فکر دو شخصیت مهم در بوف کور هدایت و شیاطین داستایفسکی دیدم.
در شیاطین از زبان «آلکسی نیلیچ کریلوف» مخلوقِ داستایفسکی میخوانیم:
"من وظیفه دارم که بیاعتقادی خودم را اعلام کنم. برای من، هیچ فکر نیست بالاتر از انکار خدا! تمام تاریخ بشریت گواه است گفتهی مرا. «اختراع انسان است، فکر وجود خدا.» انسان پیدا کرده است این راه را، تا مجبور نباشد بکشد خود را. تاریخ جهان تا امروز چیزی نبوده است جز همین!"
از زبان راوی بوف کور میخوانیم:
“او به طعنه پرسید که «حالت چطوره؟» من جوابش دادم «آیا تو آزاد نیستی؟ آیا هرچی دلت میخواد نمیکنی؟ به سلامتی من چکار داری؟» در را به هم زد و رفت. اصلا برنگشت به من نگاه بکند . گویا من طرز حرف زدن با آدمهای دنیا، با آدمهای زنده را فراموش کرده بودم! او همان زنی که گمان میکردم عاری از هرگونه احساسات است از این حرکت من رنجید. چندین بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پایش بیفتم گریه بکنم پوزش بخواهم. آری گریه بکنم، چون گمان میکردم اگر میتوانستم گریه بکنم راحت میشدم. چند دقیقه، چند ساعت، یا چندقرن گذشت؟ نمیدانم! مثل دیوانهها شده بودم و از دردِ خودم کیف میکردم، یک کیفِ ورای بشری، کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه کیف بکنند . درآن وقت به برتری خودم پی بردم؛ برتری خودم به رجالهها، به طبیعت، به خداها حس کردم؛ خداهایی که زاییدهی شهوتِ بشر هستند. یک خدا شده بودم، از خدا هم بزرگتر شده بودم. چون یک جریان جاودانی و لایتناهی درخودم حس میکردم.”
اگر دقت کنیم میبینیم که دو شخصیت به این اشاره میکنند که «خدایان اختراع بشر هستند»، حتی اگر از کردار و رفتار «راسکولینکف» مخلوق داستایفسکی در «جنایت و مکافات» جهت رسیدن به خدایی فاکتور بگیریم، شباهت این دو شخصیت معنیدار، و یا دستکم قابل تامل به نظر میرسد.
گفتار اندر خودشناسی
حضرت مولانا میفرمایند:
“همه چیزم را از دست دادم اما... خودم را پیدا کردم.”
صادق هدایت از زبان راوی داستان در بوف کور میگوید:
“فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.”
آیا این تشابه و تلاش برای خودشناسی اتفاقیست؟! آیا خودشناسی کم اهمیت است؟ آیا راوی بوف کور در راه «خدا شدن» خود را شناخت؟! اینها سوالهای مهمی هستند. نیلیچ، مخلوق داستایفسکی در شیاطین، نهایتا به این نتیجه میرسد که همهی راز را فهمیده و فقط یک راه برای کسب مقام خدایی وجود دارد... این که خود را بکشد و کشت. از دید من اگر هدایت لازم میدید چند صفحهی بیشتر داستان را ادامه دهد، راوی نیز خود را میکشت. آیا هدایت خود این کار را نکرد؟ در ابتدای ریویو، نقل قولی از میلان کوندرا آوردم، بر طبق آن دیدگاه:
آیا هدایت چیزی را ننوشت که خود میدید و میزیست؟
سخن پایانی
ضمن سپاس از خوانندهی صبوری که تا به اینجا از روی مهر، لطف و کنجکاوی به خواندن آن پرداخته،
اولا: امیدوارم این نوشته تلنگری باشد، اول از همه برای خودم و سپس سایر کتابخوانها، تا از امروز نگاه صفر و یک به آثار را کنار بگذاریم.
دوما: به بزرگی نویسندههای خود ببالیم و با اصلِ «مرغ همسایه غاز است»، از نویسندههای خارجی تعریف و نویسندههای خود را کوچک نشماریم. صادق هدایت نویسندهی بزرگی بود، افکارش از زمانهی خود فراتر بود و به قلمش نیز تسلط داشت. شخصا اگر بخواهم در جایی که هستم روزی رمانی از ادبیات فارسی به یک غیرفارسیزبان معرفی کنم، با افتخار از بوف کور نام خواهم برد، چون بوف کور بزرگ است. بوف کور بسیار بزرگ است چون رمانیست برای همهی طیفها... انفجار ذهن سیال است در قالب رئالیسم جادویی، که همزمان در قالب داستان به مواردی همچون تناسخ و دژاوو نیز میپردازد. این اثر با انتقادهایی که با نگاه صفر به آن میشود کوچک نمیشود... همانطور که صدسال تنهاییِ مارکز نمیشود، همانطور که کافکا در ساحل موراکامی نمیشود، همانطور که پدرو پاراموی رولفو و خشم و هیاهوی فاکنر نمیشود.
سوما: به بزرگان ادبیات فارسی ببالیم و خواندن آنها را ارج بنهیم. عالیجناب فردوسی با اختلاف چند سر و گردن، بهترین داستانسرای تاریخ ایران است. صادق هدایت اگر نخواهم بگویم بهترین، یکی از فرهیختهترین و بهترین نویسندههای تاریخ ایران است که اصلا ادبیات فارسی را در نوشتن داستان شکل و جهت داد، شایستهی احترام است. پس اگر از بزرگان خود به نیکی یاد نمیکنیم، تنشان را در گور نلرزانیم.
چهارما و آخرا: سلامتی و آزادی را برای تکتک مردم فارسی زبان در سراسر جهان آرزو میکنم.
سهیل خرسند - هشتم بهمنماه یکهزار و چهارصد و یک - ویرایش دوم