همه میمیرند اثر سیمون دوبوار
برای من، هیچ هدیهی تولدی به اندازهی کتابی که به دلم بنشیند عزیز نیست. از عارفهی عزیز جهت این هدیهی دوستداشتنی تشکر میکنم و امیدوارم هرجا که هست لبخند مهمان لبهایش باشد.
کتاب را دوست داشتم چون متنی ساده، روان و بیآلایش داشت. هرچند خواندن بخش انتهایی کتاب به خاطر همزمانی با مهاجرت و گرفتاریهای حاصل از آن تا روی غلطک افتادن زندگی به تعویق افتاد اما کتابی بود که اصلا دوست نداشتم روی زمین بگذارمش. داستانش برایم جالب بود، فوسکا خیلی حرف میزد و شاید برای خیلیها حوصله سر بر باشد اما داستانهایش برایم جذاب بود و با اشتیاق میخواندم.
داستان کتاب در مورد اشتیاق انسانها به جاودانگی و مصائب آن است، فوسکایی که جاودانه شد و محکوم به تماشای چرخههای تکراری زندگی و ... درسهای جذابی داشت که به نظرم آنقدر جذاب هست که به جای خواندن حرفهای من خودتان به سراغ خواندن کتاب بروید.
نقلقول نامه
"دلم میتپد، و پاها قدم بر میدارند. راهها به پایان نمیرسند."
"مگر در آشیان بوف مرا زاییدهای، مادر!
که بختم این چنین تیرهست که چون بوفی درون لانه گریانم؟"
"هرگز آسودگی در کار نخواهد بود!"
"اگر همهی مردم خوشبخت بودند، دیگر چه کاری در جهان برایشان میماند؟"
"اگر مرگ نباشد همهچیز ارزش و معنای خود را از دست میدهد."
کارنامه
دوستش داشتم خیلی زیاد، ۵ ستاره بهش میاد... چرا باید ازش ستارهای کم کنم؟ به جایش به بقیهی دوستانم نیز پیشنهاد میدهم که بخواننش و خودم نیز در لیست کتابهای محبوبم آرشیوش میکنم.