امروز: شنبه، 25 اسفند 1403

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

02/21 1403

مجموعه‌ی گورستان کتاب‌ های فراموش شده اثر کارلوس روئیث ثافون

به علل مختلفی از جمله: درگیری با بروکراسی، خستگی ناشی از سفری طولانی و چهل و دو روزه به بارسلون و دنیای ثافون که خواندن بیش از دو هزار صفحه متن انگلیسی را در پی داشت، و همچنین درگیری با دنیایی که به روی کاغذ مشغول خلق آن هستم، امروز برگشتم تا پس از ده روز وقفه، این مجموعه را جمع‌بندی و با دنیای ثافون خداحافظی کنم.
نوشتن یک ریویو برای این مجموعه‌ی بزرگ، به مثابه نوشتن یک سفرنامه پس از بازگشت از سفری طولانی‌ست، همان‌قدر سخت و لاجرم ناکافی. بنوشتم ناکافی‌ست چون هرچقدر هم که تلاش کنیم، در این گونه مواقع نمی‌توان به همه‌ی موارد و نکات ورود کرده و تنها می‌توان روی مواردی که بسیار پررنگ می‌نمودند تمرکز کرد.
پیش از آن‌که سیاهه‌ی خود را برای این مجموعه آغاز نمایم، صمیمانه از علی، نیما، سنا و شقایق عزیزم که من را ترغیب به مطالعه‌ی این مجموعه نمودند، تشکر می‌کنم و دستشان را از راه دور به گرمی می‌فشارم.
در ریویویی که شقایق برای جلدآخر در راستای جمع‌بندی این مجموعه نوشته بود، دیدم که به یک سریال اشاره کرده است. او با این اشاره، بار دیگر من را ترغیب کرد که این بار همانند تیتراژ آغازین سریالی که سال‌ها من را پای خود حفظ نمود، اما سر آخر نویسنده و کارگردان با به درازا کشاندن بی معنی این سریال کاری کردند تا خودم با تماشای ادامه‌‌اش خداحافظی کنم، نگارش این سیاهه را آغاز کنم...
پریویسلی عان زافونز د سمنتری آف فورگاتن بوکس😂
گورستان کتاب‌های فراموش شده با کتابی خاص، جذاب و دوست‌داشتنی «سایه باد» آغاز شد.

رمانی پر از معما در ژانر رئالیسم جادویی که قویا معتقدم اگر عالی‌جنابان(اومبرتو اکو، گابو و بورخس) وجود نداشتند، این رمان و شاید کل این مجموعه وجود نداشت. خواندن سایه‌ باد، آن‌قدر برای من شیرین و دوست‌داشتنی بود، که به خود گفتم امکان ندارد که خواندن سه عنوان دیگر مجموعه را به آینده‌ی نامعلوم بسپارم و به سراغ خرید سایر کتاب‌ها شتافتم.
پس از سایه باد، بلافاصله به سراغ مطالعه‌ی عنوان دوم یعنی «بازی فرشته» رفتم. این عنوان پس از کتاب بی‌نظیر «وقتی از دویدن صحبت می کنم در چه موردی صحبت می کنم؟» از موراکامی عزیزم، دومین کتاب تاثیرگذار در زندگی من بود. تاثیرگذار بود چون موجباب یک انقلاب تمام عیار را در روح و جانم پدید آورد. مسیر زندگی‌ام را تغییر داد، و برای اولین بار باعث شد تصمیم بگیرم، با ظرفیتی که حاصل از مطالعه‌ی کتاب‌هایی که تا به امروز خوانده‌ام، اولین رمانم را پایه ریزی کنم و با ارادتی که نسبت به شخصیت خاص و بی‌همتای «داوید مارتین»(مخلوق زافون) داشتم، روی میزم بزرگ بنویسم «بازی خون». عنوان دوم این مجموعه ناب‌ترین و خاص‌ترین عنوان مجموعه بود و شخصیت اول آن نیز، جذاب‌ترین و خاص‌ترین شخصیت از بین شخصیت‌های بی‌شمار آن به حساب می‌آید.
پس از دو عنوان نخست که کاملا مستقل از هم بودند، زافون در «زندانی آسمان»، تصمیم گرفت برخلاف دو عنوان نخست، پایش را از مرزهای واقعیت بیرون نگذارد و بنابراین با دنیای رئالیسم جادویی خداحافظی کرد. در این عنوان نویسنده تلاش کرد، به برخی سوالات که در ذهن خواننده ایجاد می‌شود پاسخ بدهد، اما از دید من هیچ پاسخی برای آن سوالات خاص وجود نداشت، و این امر یک جاذبه برای شخص من به وجود آورد. این‌که پس از اتمام عنوان سوم، عنوان آخر را به عنوان غول مرحله‌ی آخر در نظر بگیرم و بنابراین، خود را برای ورود به یک دنیای حماسی آماده کردم.
من سه عنوان نخست را با سرعت برق و باد خواندم و خرسندم از این‌که از ابتدای عنوان آخر یعنی «هزار توی ارواح»، به شقایق عزیزم رسیدم و با او همخوانی نمودم. تا ابتدای نیمه‌ی دوم کتاب، هیچ مشکلی نبود و از خواندنش لذت می‌بردیم، اما اعتراف می‌کنم جفتمان برای ورود «داوید مارتین» لحظه‌شماری می‌کردیم و هرچقدر که به انتها نزدیک می‌شدیم، انتظارمان از وقایع حماسی بیشتر می‌شد، اما زافون جفتمان را انگشت به دهان نگاه داشت!

اصلا برای من قابل درک نیست، که انتهای این کتاب چرا به این گونه درآمد!
من نیت به این ندارم که اگر با روح زافون چشم در چشم شوم، انگشت اشاره‌ام را به سوی «هزار توی ارواح» بگیرم و به او بگویم، در این عنوان گند زده‌ای، حتی همان‌طور که پیداست بخاطر انسجام و استانداردی که خود برای نمره دادن به کتاب ها خلق کرده‌ام، برای این کتاب چهارستاره درج کردم اما ایرادات من به ساختار کلی مجموعه بر می‌گردد.
نویسنده‌ای که نزدیک به دو هزار و دویست صفحه می‌نویسد، نویسنده‌ی گزیده‌گویی نیست. البته زافون به مانند اکثریت نویسنده‌های فرانسوی و روسی، به اطناب‌هایی که به تطویل بینجامند، روی نیاورد، اما این نویسنده که در سه عنوان نخست صدها ماجرا را برای ما با رویی گشاده تعریف کرد، و کاری کرد که هر آن برای وقوع اتفاقاتی کاملا قابل پیشبینی آماده باشیم، بارها در انتهای کتاب تنها با چند سطر، آن‌هم به بدترین شکل ممکن عبور کرد و ماجرا را بست!
از عجله‌ی زافون برای تمام کردن عنوان آخر و مجموعه‌اش که گویی خورزوخان روی سرش اسلحه گذاشته بود بگذرم، باید تطابق رویدادها و اتصال درست‌ آن‌ها با رویدادهایی که پیشتر خوانده بودیم بپردازم...
اعتراف می‌کنم در این ده روز به گرهی در رمانم برخوردم که سن دو شخصیت تاثیرگذار در داستانم در انتهای رمان با حرف‌هایی که در ابتدای داستان روایت کرده‌ام نمی‌خواند و اصلا به این سادگی نیست که من با تغییر یک عدد این موضوع رو حل و فصل کنم، اما این من هستم نه زافون! من یعنی یک نویسنده‌ی کاملا مبتدی که اگر هم یک رمانی بی‌نقص با چهارچوب مستحکم چاپ کنم، شاید به لطف دوستان عزیزم به زحمت تعداد خواننده‌هایش به تعداد انگشت‌های دست‌هایم برسد، اما زافون! شخصی که همان‌طور که پیشتر بارها به آن اشاره کرده‌ام، خود را شاگرد استاد اکو و وام‌دار گابو و بورخس می‌داند، با سابقه‌ی داستان‌نویسی که پیش از این مجموعه داشته، چنین اشتباهات عجیب و غریبی که رهایشان کرده قابل پذیرش نیست. بیراه نیست که اگر بزرگترین اشتباهش را همانند اشاره‌ی شقایق، راوی کتاب یعنی «خولیو» بدانیم، اما اشتباهات مهلک‌ کم ندیدیم...
عدم پرداخت به نحوه‌ی ورود فرمین عزیز به گورستان و تصدی او به آن‌جا، عدم پرداخت درست خشم دنیل نسبت به قاتل مادرش،‌ عدم پرداخت درست وضعیت شخصیت خاص و ناب کورلی، و از همه‌ چیز مهمتر پاک کردن نام بزرگ و فراموش‌‌نشدنی داوید مارتین!
از تمام ضعف‌های کتاب که بگذرم، حتی اگر با راوی بودن خولیو کنار بیایم، نمی‌توانم با شیوه‌ی مرگ داوید کنار بیایم! زافون همانند سینمای بالیوود کاراکس را زنده نگه داشت تا به مانند فیلم‌های هندی نویسندگی را به خولیو بیاموزد و بعد به هندی‌ترین شکل ممکن روی قبر نوریا بمیرد! اما از داوید مارتین به سادگی آب خوردن گذشت!!!
من برای هر چهار عنوان به ترتیب پنج، پنج، چهار و چهار ستاره منظور کرده‌ام، اما اگر بخواهم به کل مجموعه از پنج نمره‌ای بدهم، سه را عادلانه می‌دانم. با همه‌ی ایرادها و اشکالاتی که در مجموعه وجود داشت، این مجموعه را یک مجموعه‌ی با ارزش و خواندنی، با شخصیت‌های زیادی که هر کدام ویژگی‌های خاصی داشتند که سلایق مختلف را می‌توانند شیفته‌ی خود گردانند می‌دانم. بنابراین قطعا خواندنش را به دوستان عزیزم پیشنهاد خواهم کرد، اما اگر پس از مطالعه‌ی این کتاب‌ها به سراغم بیایند و در چشم‌هایم نگاه کنند... نمی‌دانم چه جوابی باید به آن‌ها بدهم!
در آخر باید به موضوعی اشاره کنم که مورد پرسش یکی از دوستانم بود: «سانسور.»
حقیقت این است که من جز عنوان اول که در پلتفروم طاقچه وجود داشت، سایر عناوین مجموعه را جهت تطابق در اختیار نداشتم. عناوین را با ترجمه‌ی روان و کم‌نظیر خانم گریوز مطالعه نمودم اما جز مواردی معدود که تعدادشان از انگشت‌های دست‌هایم تجاوز نمی‌کرد، چیزی وجود نداشت که بگویم ممکن است باعث کاستی‌هایی شود و آن تعداد اندک نیز به گونه‌ای نبودند که حذفشان باعث نابودی محتوا و یا از دست دادن خط داستان شوند، هرچند با شناختی که از چنگال تیز و سمی سانسورچی دارم، قویا معتقدم که آن بخش‌ها امکان نداشت بدون سانسور چاپ شوند.
پایان

سهیل خورسند - ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود