امروز: سه شنبه، 16 اردیبهشت 1404

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

01/15 1404

مستر خیمنز یا مستر وایت مسئله این است!


به خانه بازگشتم که دیدم باز هم جلوی درب ورودی نشسته!
خانم امی مشغول مرتب کردن گاراژ بود. کاری نداشتم و گفتم به بهانه‌ی کمک، کمی با او صحبت کنم تا وقتم بگذرد. درحال پوشیدن لباس راحتی، در مخم به دنبال موضوع گفتگو می‌گشتم که دوباره چشمم به او افتاد. درست همان‌طور که جلوی او ایستادم و با کلید درب را وا کردم، و از روی سرش رد شدم تا وارد خانه شوم، بدون حتی یک میلیمتر حرکت و در کمال آرامش و خونسردی همان‌طور لم داده بود!
از خانم امی پرسیدم: شما می‌دونید مستر خیمنز کیه و از کجا میاد این‌جا؟!
پرسید: کی؟ مسترخیمنز دیگه کیه؟
با انگشت نشانش دادم.
گفت تو به «مستر وایت» می‌گی مسترخیمنز؟ اون یه بریتانیایی اصیله... آخه چی باعث شده یه اسم اسپانیایی روش بذاری؟
گفتم چی؟ مستروایت؟ با خودم فکر می‌کردم که آخه کجاش سفیده؟! خانم امی حالا اسمش رو ول کن، اگر بریتانیاییه پس چرا انگلیسی بلد نیست؟ هربار که می‌خوام باهاش صمیمی بشم، کف دستم رو می‌برم جلوی چشم‌هاش و بهش می‌گم هی رفیق، گیو می فایو، اما چپ چپ نگاهم می‌کنه و انگار نمی‌فهمه! شما می‌دونید از کجا اومده؟ 
هی راب مثل احمق‌ها رفتار نکن، گفتم بریتانیاییه اما نگفتم مثل من و تو آدمه، زبان اونا «کتیش» هست نه «اینگلیش» خیلی متفاوته. ضمنا البته که می‌دونم از کجا آمده... 
مارتین و پل هنوز توی این دنیا با من بودند. تعطیلات سال نو بود و برف همه جا رو سفید کرده بود. ما خیلی خوشحال بودیم. داشتیم در حیاط پشتی برف بازی می‌کردیم که توجه پل به یک صدا جلب شد و رفت دنبالش. یه بچه‌گربه‌ی خیلی کوچولو دید که از گشنگی و سرما خیلی ضعیف شده بود و اگر ازش مراقبت نمی‌کردیم ۲۴ساعت هم دوام نمی‌آورد. 
مارتین اصلا دوست نداشت که حیوانات رو داخل خانه نگه داریم اما پل همیشه مراقبش بود، با کمک پدرش براش یه خونه‌ی گرم ساخت و بهش غذا داد تا بزرگ شه، اسمش رو هم گذاشت آقای وایت. بعد از رفتن اون‌ها مستروایت هم رفت، اما گاهی برمی‌گرده چون اینجا رو خونه‌ی خودش می‌دونه.
تحت تاثیر قرار گرفته و دلیل دل‌بستگی مسترخیمنز که حالا فهمیده بودم اسمش مستروایته به این خانه رو فهمیده بودم. اما اصلا نمی‌فهمیدم چرا باید به گربه‌ای که یه نقطه‌ی سفید تو بدنش نیست بگن مستروایت! 
پرسیدم: چرا اسمش رو گذاشت آقای وایت؟ این گربه که اصلا سفید نیست؟
خانم امی گفت: به خاطر خدا راب، بخاطر خدا کمی ملاحظه داشته باش... آخه چرا به هیچ‌چیز دقت نمی‌کنی؟ خب معلومه چرا... پل اسمش رو گذاشت آقای وایت، چون پدرش برف بود، مادرش برف بود و در یک روز برفی از برف زاده شده بود.

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود