امروز: سه شنبه، 16 اردیبهشت 1404

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

01/12 1404

سایه باد اثر کارلوس روئیث ثافون

رمانی قوی، با چهارچوبی مستحکم و ساختاری منسجم.
سایه‌ی باد، هم در ژانر معمایی و هم رئالیسم جادویی جای می‌گیرد.
وقایعش از میان جنگ داخلی اسپانیا عبور می‌کند اما به هیچ‌وجه جنگ‌زده نیست، شخصیت‌هایش نمی‌توانند از ترکش جنگ در امان بمانند اما خب، 
داستان چیز دیگری‌ست...
روزی از روزها، مردی کتاب‌فروش برای رهانیدن پسر کوچکش(دنیل) از اضطراب و غم فقدان مادرش، او را به گورستان کتاب‌های فراموش شده می‌برد. پا گذاشتن در این گورستان قوانین خودش را دارد، یکی از این قوانین این است که شخص باید کتابی را به دلخواه انتخاب، خوانده و مراقبش باشد. دنیل کوچولوی داستان ما کتابی را انتخاب می‌کند و این انتخاب سرآغاز ماجراهایی‌ست که زندگی‌اش را تغییر نمی‌دهد، بلکه با انقلابی تمام عیار زیر و رو می‌کند.
سایه‌ی باد نخستین عنوان از چهارگانه‌ی «گورستان کتاب‌های فراموش شده» است.
برای من که چند سال قبل به کمک هاروکی موراکامی، به آواز باد گوش جان سپرده بودم، وسوسه شدن به تماشای سایه‌ی باد به کمک ثافون، امری کاملا طبیعی بود. با این حال، از شقایق، سنا، علی و نیمای عزیزم که با تحریک کنجکاوی‌ام، من را به سوی این مجموعه هول دادند، صمیمانه تشکر و دست‌شان را از راه دور به گرمی می‌فشارم.
سایه‌ی باد را مخلوقِ بی‌چون و چرای ثافون نمی‌دانم، چون اگر این فرزند را به دست یک کتاب‌خوار دهید، در همان ابتدای کار می‌گوید: «پدرش بورخس است»، در ادامه نظرش عوض می‌شود و می‌گوید: «اشتباه کردم! پدرش استاد اومبرتو اکو است»، و در انتهای کار می‌گوید: «باز هم اشتباه کردم، این فرزند فرزند عجیبی‌ست! سه پدر واقعی دارد و یک پدرخوانده... سومین پدر او به حق گابریل گارسیا مارکز است، و ثافون تنها پدرخوانده‌ی اوست.». 
در نتیجه: ثافون همان‌قدر پدر این کتاب است، که آنتونی فورتونی پدر خولیو بود.
من نیت به این ندارم که سایه‌ی باد را به دلیل چندپدری مورد انتقاد قرار دهم. 
ادبیات برای همه است... هم برای سلاطین ادبیات است، هم برای اساتید باعقل و بی‌عقل دانشگاه‌ها، هم برای دانشجویان و دانش‌پژوهان این رشته، هم برای کتاب‌دوستان و هم برای کتاب‌خوارهای دیوانه‌ای چون من. ادبیات سند شش دانگ ندارد که آن را به نام بورخس، اکو و یا مارکز بزنیم. من نویسنده نیستم، اما می‌نویسم و به توصیه‌ی نویسنده‌ی محبوبم عالی‌جناب فاکنر، دلم نمی‌خواهد نویسنده باشم، تنها دلم می‌خواهد همیشه بنویسم. در تمام نوشته‌هایم رگه‌ای دست‌کم از یکی از نویسنده‌های محبوبم دیده می‌شود، دائم در حال آزمون و خطا به جهت یافتن بهترین قالب و ساختار به جهت شخصی‌سازی قلمم هستم، اما این آزمون و خطا برای من عیب به حساب نمی‌آید، اما در مورد شخصی به نام کارلوس ثافون... ؟!؟
اعتراف می‌کنم وقتی به کوارتر پایانی داستان رسیدم، می‌خواستم برای این کتاب چهارستاره منظور کنم، اما در انتهای کار نظرم تغییر کرد. احساس من در انتهای کتاب این بود که ثافون در حال بیرون آمدن از سایه است، دستانش همانند دستان خولیو از سایه بیرون آمده و به جلوی چشمانم آمد. احساس کردم می‌خواست با دست‌هایش داستانش را از آن خود کند، پس دیگر دلیلی برای کسر نمره باقی نمانده بود، نظرم تغییر کرد و به امید این‌که در عنوان دوم، ثافون واقعی را ببینم، نه ثافونی که پشت عالی‌جنابان بورخس، اکو و مارکز قایم شده، پنج ستاره را برایش کردم.
راه زیادی تا پایان مجموعه باقی مانده، ستایش یا انتقاد از ثافون بماند برای پایان کار.


سهیل خرسند - ۱۲ فروردین ۱۴۰۲

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود