عزیزم اثر آنتون چخوف
چه داستانِ کوتاه عجیب و اندوهناکی بود!
شخصیت اصلی این داستان زنی به نام النکا است. خواننده حین خواندن داستان احساس میکند او هیچ اندیشه و ارادهای از خود ندارد و زنی به شدت وابسته است که نیروی پیشران خود را از افرادی میگیرد که به آنها علاقهمند میشود. اما مگر چنین چیزی قابل تحمله؟ چخوف در داستانش میگه:
"چقدر وحشتناکه آدم از خودش فکر و ایدهای برای زندگی نداشته باشه!"
شخصا نه تنها چنین زنانی باب دلم نیستند، بلکه از زنهای وابسته و تهی به شدت متنفرم و معتقدم زن تا به استقلال نرسد نمیتواند شخصیت تاثیرگذاری باشد.
النکا در داستان چند بار حس ترحمم را به خود جلب کرد. النکا زنی تهی بود که عشق ورزیدن را بلد بود و هنگامی که همدمی برای خود داشت، زندگیاش پرثمر مینمود. پس به هیچوجه صحبت تنبلی نیست، و به طور کل زنی نبود که بخورد و بخوابد، برعکس فعال بود و به همسرانش در کارهای آنها کمک میکرد و به خانهداری نیز میپرداخت. اما وقتی همسرهایش فوت میکردند او مجددا به حالت پیشفرض کارخانه برمیگشت!
برای من جالب بود که در گذر زمان، هیچ تغییری به حال النکا ایجاد نشد، چند ازدواج و تجربهی چندباره در طی سالها سال زندگی باعث نشد که حتی در دوران پیری با گیس سفید داستانی از خود خلق کند.
او تهی بود!
او بدون شخصی در کنارش هیچ بود!
چخوف نویسندهای نیست که او را بخوبی بشناسم و اصطلاحا رودههایش را وجب زده باشم، بنابراین نمیدانم هدف اصلیاش از خلق این داستان چه بوده؟
-آیا هدفش اشاره به تاثیرپذیری از اطرافیان بود؟
-آیا به تاثیرات تنهایی اشاره میکرد؟
-آیا میخواست به قدرت عشق اشاره کند؟
نمیدانم و شاید همهی اینها باهم.
پس از خواندن داستان به یاد حرف زیر از گابوی عزیزم در داستان کوتاهِ «وقایعنگاری مرگ اعلام نشده» افتادم:
"جایی غمانگیزتر از بستری خالی نیست."
اینجا بود که تخته پاک کن را برداشته و هرچه از چخوف روی مغزم نوشته شده بود را پاک کردم و بی اختیار به فکر فرو رفتم...
اگر وقتی پیر شدم، کسی نباشه که موهای سفیدش رو ببافم، اونوقت زندگی چه حاصلی برای من داشته؟!؟