ارایول اثر شان تن و زندگی من
راتو برو مسافر، برگشتنت عذابه
من تشنه لب تکیدم، آب این طرف گِل آبه
از دورها چه زیباست، امواج آبی عشق
اما دریغ و افسوس، چون میرسی سرابه
هر یار اهل نیرنگ، هر دوست اهل حیله
با پشت خورده خنجر، موندم تو این قبیله
جاده دروغ نمیگه، فریادی از رهاییست
برای پای خسته، پیغام آشناییست
کنار خط جاده، هر سایهبون یه طاقه
یه سرپناه امنه، تصویری از اطاقه
مهاجرت...
هووووووف! چه سال عجیبی بود سال ۲۰۲۲!
رکورد تاریخی خروج از ایران با اختلاف شکست.
این در حالیست که اگر حاکم با سرپوش گذاشتن روی حقایق تلخ، و سرکوب مخالفان با مشت آهنین به سیاستهای اشتباه خود ادامه دهد، بعید نمیدانم این رکورد فقط تا سال بعد باقی بماند و بنابراین در انتهای ۲۰۲۳ رکورد سال قبل نیز شکسته خواهد شد.
از این حرفها بگذریم که نرود میخ آهنین در سنگ!
برای ایرانیهایی که مهاجرت میکنند، تماشای برخی عکسها تکراریست:
-تابلویی که در بالا نوشته آزادی و در پایینش نوشته فرودگاه.
-مسیر منتهی به فرودگاه.
-فرودگاه.
-میز کافهی فرودگاه که روی آن قهوه و یک تکه کیک وجود دارد.
-سالن انتظار و پاسپورتی که با بلیتی لای آن روی پا قرار دارد.
-گیت.
-سوار شدن به هواپیما.
-و نهایتا آخرین تصاویر از سرزمینی که نتوانست صاحبانش را حفظ کند.
حقیر نیتی برای بازتعریف مهاجرت ندارم اما جز مواردی خاص، اکثر افراد برای افزایش کیفیت زندگی، تصمیم به مهاجرت میگیرند. سفر به سرزمینی جدید و زندگی در کنار مردمانی با فرهنگها و سنتهای غریب.
دروغ چرا تا قبر آ آ آ.
وقتی سوار هواپیما شدم و کمربندم را بستم، به خودم قول دادم دیگر به ایران فکر نکنم. بنابراین برای همیشه با آن سرزمین خداحافظی کردم، چون مرا یارای برگشت نبود.
از زمانی که هواپیما در فرودگاه حمد در شهر دوحه فرود آمد، تا زمانیکه در همان فرودگاه دوحه را به مقصد لندن ترک کردم، با اینکه در کشوری دیگر بودم طعم مهاجرت را نچشیدم.
قطر کشور عجیبی بود!
کشوری پر از مهاجر که در خیابان اگر یک فحش به زبان فارسی میدادی، یک ایرانی پیدا میشد که آن را به خود بگیرد! ایرانیهایی که با شرایط فاجعهبار اقتصادی و اجتماعی، قطر را به سرزمین مادری خود ترجیح داده بودند. جایی را که اگر دلتنگ میشدند، به ساحل میرفتند و کنار خلیجی که دیگران به آن خلیج عربی میگفتند و خود سالها آن را خلیج فارس میشناختند، مینشستند و مشتی آب برداشته و ایران را بو میکشیدند.
لندن برای من دوحه نبود و نیست.
شاید برای من و سایر دوندهها، از نظر اختلاف سطح از سطح دریا و هوایی شرجی، فرقی نکند در لندن، دوحه و یا حتی در لاهیجان بدویم... همه چیز یکسان است اما در اینجا زمان زود میگذرد. اگر به کنار رود تیمز بروید و به ساعت روی تاور بریج خیره شوید، احساس میکنید ساعت همان ساعت است اما کافیست چند روز سپری شود تا حس کنید که زمان با چه سرعت عجیبی میگذرد!
من سبک بال سفر کردم. توشهی سفرم خلاصه میشد از چند کتاب، ساعت کوکی یادگار پدربزرگم، ماهی کوچولوی طلایی، لپ تاپ و دو قاب عکس که لای چند تکه لباس پوشانده بودم. دو قاب عکس که وقتی مستقر شدم روی دیوار اتاقم نصب کردم تا همیشه جلوی چشمهایم باشند. دو قاب عکس برای آنکه فراموش نکنم.
دو قاب عکس...
اولی مادرم، به معنی واقعی کلمه: همهی زندگیام.
دومی پدرم! در عکس من را سوار دوچرخهای کرده که پدربزرگم برایم خریده بود.
دومی را برای این نصب کردم که تا زندهام یادم بماند چقدر نامرد بود. چقدر نامرد بود که زن و فرزندش را رها کرد و برای خرج اعتیادش شبانه دوچرخهی پسرش را از انباری دزدید، برد فروخت و دیگر هیچوقت به خانه برنگشت تا اینکه سالها سال بعد خبر آوردند که مرده.
چهارده سالم بود و گفتند هرچه هم شده باشد پدرش است و باید به مراسمش بیاید.
رفتم...
با مادرم رفتم. هنوز آن کینهای که در بین جمعیت باعث شد به روی سنگ قبرش تف کنم در سینه دارم. من به دنیای پس از مرگ هیچ اعتقادی ندارم پدر، اما امیدوارم از روزی که دوچرخهام را فروختی و ما را تنها گذاشتی، تا روزی که در گور سرد آرام گرفتی، به اندازهی کافی زجر کشیده باشی. هر بار که به چروکهای روی صورت مادرم نگاه میکنم، هر بار که چشمهایم را میبندم و به خاطرات گذشته نگاه میکنم، یادم میآید که چقدر از تو متنفرم.
پیش از هر حرف و سخن، از شقایق عزیزم بابت معرفی این کتاب خاص و تماشایی تشکر میکنم و از راه دور دستش را به گرمی میفشارم.
ارایول، داستانیست احساسی از یک مهاجر.
داستانی که آقای شان تن برای بیانش از هیچ کلمهای استفاده نکرده است، و تصویر را برای بیان هر آنچه که هست کافی دانست. تصاویر کتاب، همانند یک آلبومِ سیاه و سفید است که بیننده با تیره یا روشن شدن طیف رنگها از تغییرات روحی و جسمی شخصیت داستان آگاه میشود.
شان تن کیست؟
او یک نویسنده،تصویرگر، کارگردان سینما و تبعهی کشور استرالیا، اما یک مهاجر است.
آقای شان تن به واسطهی اینکه خود یک مهاجر بوده با بهرهمندی از حرفه و تخصص خود، ابتکار به خرج داده و داستانِ آلبومگون خود را به گونهای به جلو برده که گویی بیننده چشم به یک نگاتیو سینما دوخته و وقایع را دنبال میکند.
در ابتدای داستان ما از حال، احوال و احساسات شخصیت اصلی داستان، همسر و دخترش آگاه میشویم. شان تن در این بخش صبوری به خرج میدهد و شاید میخواسته بیننده با غم درونی مهاجر بیشتر آشنا و احساسی که او را مجبور به گرفتن تصمیمی مهم(مهاجرت) گرفته، و همچنین حسی که عزیزانش نسبت به رفتن او دارند آگاه شود.
در ادامه سفر آغاز میشود و پدر همانند تمامی مهاجران، برای افزایش کیفیت زندگی و ارتقای سطح رفاه خانواده راهی دنیایی جدید میشود که برایش پر از ناشناختههاست... از بناها و مناظر جدید گرفته، تا غذاها، لباسها، زبانها، فرهنگ، سنتها و کلی موارد ناشناختهی دیگر.
مهاجر داستان ما در دنیای جدید با حیوانی جادویی آشنا میشود.
تصویر آن حیوان جادویی را روی جلد کتاب میبینیم. این حیوان تلخی و دشواریهای مهاجرت را برای مسافر داستان قابل تحمل میکند. از دید من، این حیوان تنها یک استعاره بود و منظور شان تن از این استعاره، این بود که هر مهاجر به واسطهی روبرو شدن با تنهایی خود در دنیایی جدید به چیزی منحصربهفرد نسبت به سایر مهاجران دل میبندد و در تنهاییها از او امید طلب میکند.
در طی این سفر، مرد مهاجر با شخصیتهای جدیدی دیدار میکند و آشنا میشود. آنها سرگذشت، خاطرات و تجارب خود را با یکدیگر به اشتراک میگذارند و این به اشتراکگذاری منجر به رویدادهایی نیز میشود.
در پایان کار مرد مهاجر به همراه حیوان جادویی به خانوادهاش میرسد و مجددا شادی را باز مییابد.
آنچه که نوشتم، چهارچوب و کلیات داستان است.
نقاشیهای کتاب، حقیقتا تماشایی هستند. شان تن بدون اینکه دهان خود را وا کند، فریاد کشید و همهی دردها را بیرون ریخت، از ناملایمتیها شکوه کرد و از سختیها عبور کرد.
همانطور که عرض کردم، داستان کتاب در مورد مهاجرت است اما مخاطب آن به قشری خاص محدود نمیشود. به نظرم داستان برای هر شخصی که به مکانی جدید میرود، میتواند مناسب باشد:
بچههایی که برای اولین بار به مدرسه میروند، یا آدمهایی که به هر دلیلی مجبور میشوند محل سکونت خود را ترک و حتی برای مدتی کوتاه در مکانی جدید و ناشناخته زندگی کنند.
شان تن به کمک طیف رنگها و بازی با سایهها به خوبی حس دلهره، شک و تردید را در آغاز راه ترسیم کرد و به همین روش آسودگی و شادی پایان داستانش را ارائه کرد.
به نظر اگر بخواهیم پندی از داستان این کتاب بگیریم:
این است که اگر چه ناملایتیهای زندگی ممکن است، شما را آواره کند، اما در اوج این التهابهایی که در زندگی برای ما پدید میآید، همیشه میتوانیم به آیندهای شاد امیدوار باشیم.
این داستان برای افرادی که با سبک رئالیسم جادویی آشنا نیستند و یا با آن ارتباط برقرار نمیکنند، ممکن است علامت سوالهایی به وجود آورد. مثلا:
-آن حیوان جادویی چه بود و از کجا آمده بود؟
کمی قبلتر نوشتم و برای این عزیزان تکرار میکنم، شما این حیوان جادویی را فراموش کنید و او را یک استعاره در نظر بگیرید و هر چیزی دلتان خواست و مغزتان آن را واقعی دانست جایگزینش کنید.
اما یک سوال برای من به وجود آمد:
مرد مهاجر به چه شکل و اصلا چرا به آغوش خانواده بازگشت؟
شان تن به این موضوع نپرداخت و شاید هم هدفش این بود که بیننده با ذهن خود به این سوال پاسخ دهد که برای رسیدن به آن حس شادی و آسودگی، خود اگر جای مرد مهاجر بود چه راهی پیشه میکرد.
فایل پیدیاف کتاب را در کانال تلگرام آپلود نمودهام، در صورت نیاز میتوانید آنرا از لینک زیر دانلود نمایید:
https://t.me/reviewsbysoheil/595