شرق بهشت اثر جان استاین بک
نامهای برای او
ستاره عزیزم، سلام.
اولین نامهایه که برات مینویسم و نمیدونم از کجا شروع کنم...
از وقتی شنیدم هر کسی ستارهای در آسمان داره، سالهاست که شبهای مهتابی پس از کلی گشتن و پیدا نکردنت، سراغت رو از ماه میگیرم... با اینکه میدونه کجا قایم شدی، اما هر شب مثل تمام شبهای دیگه، با افسونگری به من میگه:
ستاره؟ تو ستارهات رو گم کردی و سراغش رو از من میگیری؟ نمیتونم بهت بگم، خودت باید ستارهتو پیدا کنی.
دخترم، این سومین کتابیه که برات به یادگار میذارم. این دنیا جای عجیب و مرموزیه! الان که این نامه رو برات مینویسم، داری توی آسمونها قدم میزنی و هنوز در این دنیای سیاه و شوم که سراسرش به مشتی گه نمیارزه پا نذاشتی.
اگر سالها سال پس از شب یا روزی که با مادرت روح و جسممان را در هم آمیختیم و خلقت کردیم، زنده بودم... آنوقت این کتابها را به تو هدیه میدم، اما اگر روزی از روزها، تو بودی و من نبودم، مطمئن باش که به کسی سپردهام که تقدیمت کنند.
ستاره عزیزم، در زندگی خیلی تلاش کردم. از وقتی به خاطر دارم رنج و سختی کشیدم، بارها در آن سرزمین شوم زمین خوردم و دوباره روی پای خود ایستادم. مرد ثروتمندی نیستم، پدربزرگت هم نه تنها ثروتمند نبود بلکه نامردترین پدر دنیا بود، دستکم اگر نخوام بگم نامردترین، میتونست در المپیک پدرهای نامرد روی سکوی افتخار بایسته.
سی و سه سال عمرم در جایی که در گذشته آنجا را وطن مینامیدم، برای تو حاصلی نداشت جز یک کتاب.
صدسال تنهایی اولین کتابی بود که به خودم قول دادم، هر کجای دنیا که باشم به دوش بکشمش تا روزی به تو هدیه دهم. حین خواندنش به خودم قول داده بودم که روزی یک ماهی کوچولوی طلایی، درست از همانی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا میساخت را برات بسازم و خب همانطور که پیشتر بهش اشاره کردم، در سرزمین مادری همیشه هشتم گرو نهم بود، تا اینکه به دوحه رفتم. با اولین حقوقم سفارش ساختش را دادم و حالا با زنجیری روی کتاب آویزونه و تشنهی عطر گردنته.
خشم و هیاهو را در لندن خریدم، و دومین کتابیه که برات نگهداری میکنم.
پس از خواندنش، تصمیمی گرفتم: ساعت کوکی پدربزرگم که برام به یادگار مانده بود را به یک ساعتسازی در داکلند سپردم، تعمیرش کردم و حالا روی کتاب آویزونه.
امشب که این کتاب را تمام کردم، بیش از هر زمانی مطمئنم که این باید سومین کتابی باشه که به تو هدیه میدم.
نمیدونم... واقعا از آینده خبر ندارم که اینجا مرد ثروتمندی میشم یا نه، اما تلاش میکنم و متوقف نمیشم. تلاش میکنم مثل پدرم نباشم. نمیدونم پدری مثل پدر آقای آدام تراسک میشم و برات کلی پول و سهام به ارث میذارم، یا مثل آقای ساموئل هامیلتون، تکهای زمین بایر یا خانهای قدیمی. اصلا اینها که مهم نیست، اگر من تونستم گلیمم را از آب بکشم تو هم میتونی، اما امیدوارم مراقب کتابهایی که برات به یادگار گذاشتم باشی، بخونیشون، از خوندنشون لذت ببری و نهایتا پند بگیری.
در زندگی کتابهای زیادی خوندم: کتابهای عالی، خوب، بد و مزخرف، اما یادت باشه که من به دنبال این نبوده و نیستم که سلایقم رو بهت تحمیل کنم، پس اگر به صورت موردی کتابهایی را انتخاب کردم، براشون دلایل خودم را داشتم. صبور باش دختر نازنیم و حرفهای آقای لی یادت باشه که گفت:
"از رد انگشتهای هرکسی میشه فهمید در کدام بخشهای کتاب، توقف کرده، به فکر فرو رفته و یا اشک ریخته..."
دنبال نشانهها باش.
شرق بهشت همانند صدسال تنهایی و خشم و هیاهو، به معنی واقعی کلمه زندگی بود.
حدودا سه ماه قبل بود که حین خواندن خشم و هیاهو، توسط عالیجناب فاکنر به استاینبک لینک شدم. پیش از این کتاب دو فسقلی به نامهای «مروارید» و «موشها و آدمها» را از او خواندم. فسقلیهایش را دوست داشتم اما وقتی این کتاب را خریدم، شدیدا نگران بودم که رمانی با ششصد صفحه آنهم به زبان انگلیسی، آنی نباشد که باید باشد، اما بود... بهتر که نه، فراتر از انتظارم و حتی چند لول بالاتر از فسقلیهایش بود.
شرق بهشت نیز مانند آن دو فسقلی با توصیفهایی بکر از موقعیت جغرافیایی داستان آغاز شد. توصیفهایی که نه تنها خسته کننده نیستند، بلکه خواننده له له میزند که هر چه میخواند را سرچ کند و با چشم ببیند. رمانی با چهارچوب قوی و استحکامی کمنظیر از ابتدا تا پایان.
خواندن شرق بهشت برای من به مثابه دیدن یک رویا بود. رویایی که شیرین آغاز شد، مرارتهای زندگی را به من نشان داد و نهایتا با مرگ به من تلنگر زد.
به نظرم استاینبک ششصد صفحه نوشت تا بگوید هیچچیز مهمتر و با ارزشتر از خودشناسی نیست... ما آدمها تا زمانیکه خود را نشناسیم، با ترسهایمان آشنا و مستقیم با آنها چشم تو چشم نشویم، نمیتوانیم به رستگاری برسیم.
طبیعیه که در یک رمان با این حجم، داستاننویسی با خلاقیت و تواناییهای استاینبک، برای خواننده فقط کلاس دو واحدیِ خودشناسی برپا نکرده...
پیشتر اشاره کردم که این کتاب، خود واقعی زندگی بود. زندگی که با تولد آغاز میشود، به مرگ ختم میشود و خونی که در نسلی دیگر به جریان میافتد.
در این چرخهها و دست به دست شدن روزگار از نسلی به نسل دیگر، بخشهای زیادی بود که شدیدا با خواندن آنها به فکر فرو رفته و با زندگی خودم به مقایسه میپرداختم.
راوی داستان خود جان است.
او در ابتدای کتاب میگوید، داستان را با توصیف دره سالیناس درست به همان شکلی که در زمان مهاجرت و سکونت پدربزرگ و مادربزرگم در آنجا ساکن شدند آغاز کردم و سپس به داستان پرداختم. داستانی که شخصیتها یکی پس از دیگری به آن پا گذاشتند اما هر یک به شکلی سر جای خود قرار گرفته و با داستان ترکیب شدند که خواننده انگشت به دهان میماند!
استاینبک در شاهکارش روی حق انتخاب انسان تمرکز کرد.
برای من که از دین و هر بحثی که در موردش باشد متنفرم، خواندن بخشی از کتاب که ساموئل و آقای لی در خانهی آدام به بحث و تفسیر شانزده آیه از باب چهارم تورات در مورد آفرینش نشستند، نه تنها خسته کننده نبود بلکه هیجانانگیز بود.
یک واژه، تنها معنی یک واژه میتواند به زندگی معنای دیگری بخشد: "تیمشل"
حس رهاییِ آدام تراسک، هنگامی که به مزرعهاش برگشت...
برای من که سالها پس از طلاقی غیابی از بهار بدون اینکه حتی یکبار به من گفته باشد چرا! در خود سوختم و مردم تا روزی پس از سالها دیدمش و با او به گپ نشستم، نمیتوانست خواندن این بخش از کتاب ساده و زودگذر باشد. حس رهاییِ آدام را زمانی زندگی کردم که با او صحبت کردم و هنگام برگشت به خانه، همان حسی را داشتم که آدام هنگام به برگشت به مزرعه داشت.
هیچکس نمیتواند بگوید خوشبخت است تا هنگامی که به مرگ سلام میکند.
خوشبختی چیست؟ داشتن ملکی بزرگ در محلهای خوب، داشتن ماشینی عالی، داشتن شمشهای طلا و اسکناسهای بستهبندی شده در صندوق امانات بانک، و یا داشتن زنی زیبا؟! استاینبک میگوید هیچکدام، چون همهی اینها را ممکن است امروز داشته باشیم و فردا نداشته باشیم. پس نتیجه میگیرد:
فردی خوشبخته که در لحظهی مرگ چیزی رو که میخواسته داشته باشه.
حرف آخر...
خواندن شرق بهشت برای من که رمانها را یکی پس از دیگری میبلعم، ده روز به درازا انجامید. زمان زیادیست اما گاهی دست خودم نبود، توقف میکردم و به فکر فرو میرفتم. شرق بهشت مثل عسل شیرین بود و در این مدت از خواندنش لذت بردم و خوشحالم که با استاینبک آشنا شدم. شرق بهشت را بخوانید و به دوستان خود هدیه دهید.