اورلیا اثر ژرار دو نروال
ذهنی بیمار که هزیان آفرید.
این روزها «شرق بهشت»، یکی از شاهکارهای استاین بک را در دست دارم، اما به خاطر سفری که امروز عصر جهت تماشای فوتبال به شهر منچستر داشتم، تصمیم گرفتم کتاب را با خودم حمل نکنم تا دست و پایم را نگیرد. وقتی سوار قطار شدم، در اپلیکیشن طاقچه به دنبال داستانی گشتم که بتوانم در طول مسیر مطالعه کنم و حین جستجو به یاد «اورلیا» افتادم...
به تازگی با تعریف، تمجید و ستایشی با این کتاب آشنا شده بودم که سطح انتظارم را به شدت بالا برده بود، اما برای ذهن بیمار من، این کتاب نه چنین بود و نه چنان.
اینکه مترجم فرانسوی بوف کور، از صادقخان پرسیده:
آیا این کتاب را خوانده است یا خیر... و صادقخان در پاسخ گفته:
«اگر آن را زودتر میخواندم، بوف کور را نمینوشتم.»
از نظر من اعتباری برای کتاب محسوب نمیشود.
موضوع یا بهتره بگم: هستهی اورلیا را دوست داشتم.
داستانی به سبک رئالیسم جادویی که نویسنده در این سبک، به اندازهی خلاقیت و مهارتش روی مرزهای دو دنیای خیال و واقعیت قدم میگذارد و هر وقت نیز صلاح دانست پرشی به هر سوی مینماید.
با نویسنده هیچ آشنایی قبلی نداشتم. او برای پرداختن به داستانش، تلاش کرد برای شاخ و برگ دادن به آن، از المانهای مذهبی بهره گیرد که حقیقتا نه تنها دوستش نداشتم، بلکه بدم آمد.
از جایی به بعد داستان برای من بسیار کسل و خستهکننده شد و در نتیجه پایانش را نیز دوست نداشتم.