امروز: سه شنبه، 16 اردیبهشت 1404

زندگی یک جغد ایرانی در دنیای کتاب‌ها

12/8 1404

خورشید شامگاهی اثر ویلیام فاکنر

خورشید شامگاهی، داستانی‌ست کوتاه از قلب خشم و هیاهو.
راوی داستان کوئنتین (پسر آقای کامپسون) است، و با توجه به خودکشی او در خشم و هیاهو، طبیعتا وقایع را پیش از آن حادثه‌ی دردناک روایت می‌کند.
داستان بر می‌گردد به سال‌ها سال قبل: دورانی که بنجی هنوز توسط برادر جاه‌طلبش(جیسون) عقیم و به تیمارستانی در جکسون سپرده نشده بود... دورانی که کدی هنوز بوی درخت می‌داد... دورانی که جیسون هنوز آن‌قدر حریص نشده بود که برای جمع‌آوری پول، دست به هر کاری بزند... دورانی که کوئنتین هنوز آن ساعت خاص را از پدرش هدیه نگرفته بود... 
بله، ما در این داستان به دوران کودکی فرزندان آقای کامپسون سفر می‌کنیم.
اگر بخاطر داشته باشید: دیلسی، زن سیاهی بود که آشپز خانواده‌ی کامپسون بود. او به همراه زاسکاس(همسرش)، تیپی و ورش(پسرهایش) و فرنی(دخترش) در عمارت آقای کامپسون زندگی می‌کردند. 
گویا دیلسی مدتی بیمار و بستری می‌شود، و با توجه به حساسیت‌های خانم کارولین(همسر آقای کامپسون) و با توجه به این‌که او دست به سیاه و سفید نمی‌زد، با فشار بر آقای کامپسون تصمیم گرفتند برای مدتی زنی را به شکل جایگزین در خانه به کار گیرند، و این‌چنین شد که آن‌ها موقتا زنی به نام نانسی را استخدام کردند.
نانسی هم طبیعتا زنی سیاه بود. او متاهل بود و همسرش به او شک داشت که از مردی سفیدپوست باردار است. همسر نانسی با این شک، خانه را ترک کرد. 
نانسی همیشه از همسرش ترس داشت و این ترس موجب گشته بود که او از هر صدایی و هر سایه‌ای تا سر حد مرگ بترسد. بنابراین، این ترس باعث شد که شبی تصمیم گرفت که به جای برگشت به خانه و ترس از جانش که در خطر همسرش بود، در آشپزخانه‌ی عمارت آقای کامپسون بخوابد. طبیعتا این کار روز بعد با مخالفت شدید خانم کارولین روبرو شد.
حساسیت و حس انسان دوستی آقای کامپسون باعث شد، چند شبی نانسی را به خانه‌اش ببرد تا او در سیاهی شب از حمله‌ی همسرش در امان باشد، اما این موضوع نیز با مخالف خانم کارولین همراه بود! چون او معتقد بود وقتی همسرش یک زن سیاه بی‌ارزش را همراهی می‌کند و خانواده را تنها می‌گذارد، به خانواده‌اش کم توجهی کرده و امنیت آنان را به مخاطره انداخته!
چند شبی گذشت تا اینکه نانسی از جیسون و کدی می‌خواهد که به همراهش به خانه‌اش بروند و شب با او خوش بگذرانند(البته او فقط می‌خواست تنها نباشد)، تا این‌که...

خب خورشید شامگاهی داستانی‌ست کوتاه، که اگر بیشتر از آن می‌نوشتم تقریبا هرچه بود را به زبان آورده بودم و سعی کردم در نقطه‌ی درستی توقف کرده و علاقه‌مندان را به خواندنش دعوت کنم. این داستان همان‌طور که در ابتدا گفتم به خاطر در میان بودن خانواده‌ی آقای کامپسون، برای خواننده‌هایی که خشم و هیاهو را خوانده‌اند یک خاطره‌بازی نیز به حساب می‌آید. برای من این خاطره‌بازی قشنگ و دوست داشتنی بود، البته این به معنای آن نیست که خواننده نمی‌تواند داستان را بدون خواندن خشم و هیاهو بخواند چون این داستان مستقل است و از آن‌جایی که رویدادها و اتفاقاتی که خاندان کامپسون تجربه کرده‌اند، بسیار وسعت داشته، و فاکنر نیز همیشه در داستان‌هایش ثابت کرده چقدر دغدغه‌ی زندگی سیاهان را در کنار سفیدها دارد، تلاش کرده در داستان‌های مجزا و به کمک شخصیت‌های خشم و هیاهو به موضوعی جدید ورود کند. 
در این داستان، هدف فاکنر، شناخت جامعه‌ی سیاه‌ها و حساسیت‌ آن‌ها به سفیدپوستان و همچنین دید یک مرد سیاه در مواجهه با خیانت است، و از طرفی نگاه سفید پوستان به شخصیت‌ سیاهان است.


سهیل خرسند - ۷ اسفند ۱۴۰۱

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود