قصر اثر فرانس کافکا
نسخهی فارسی (فاقد مطالب افشا کننده)
کافکای عزیزم... از دوستانم پوشیده نیست که کافکا یکی از نویسندهها محبوب من است، و این علاقه نه فقط برای قلم و سبک نوشتارش، بلکه به خاطر نوع دنیاییست که در آن زندگی کردهایم... دنیایی که در آن هر چه جستجو کردیم، رنگی جز سیاه ندیدیم.
قصر آخرین رمان کافکاست. شخصیت اول داستان همانند رمان «محاکمه» شخص کارمندیست به نام ک (همان حرف K در انگلیسی). این رمان اثری نیست که خواننده بدون شناخت شخصیت نویسنده به سراغش بیاید و چیزی از آن کسب کند، معتقدم اگر چنین کاری انجام دهد: تمام برداشتهایش از داستان انحرافی و اشتباه خواهد بود. به همین جهت به دوستانی که هنوز از کافکا چیزی نخواندهاند، پیشنهاد میکنم خواندن او را با عناوین دیگر آغاز کنند و پس از شناختِ قلم و سبک نوشتارش، و البته شخصیتش در دنیای واقعی به سراغ این کتاب بیایند.
داستان از آنجایی شروع میشود که آقای ک در شبی برفی و سرد به روستایی در نزدیکی قصر میرسد.
اعتراف میکنم در شروع داستان، کمی سردرگم بودم و اصلا نمیدانستم چه میخوانم! در صفحات آغازین، روایت به گونهای بود که خواننده احساس میکند قصر جاییست که همهی اتفاقات درون آن به وقوع خواهد پیوست اما هرچه جلوتر رفتم و فهمیدم قصر چیزیست دستنیافتنی، آنوقت بود که با داستان ارتباط برقرار کردم.
میگویند قصر رمانیست نیمهکاره. شاید! البته که نوشتنش نیمهکاره ماند اما داستانش ادامهدار است و میتوان همه نیمهکاره بودن را استمرار وقایع تعبیر کرد.
پس از کلافگی ابتدای داستان که پیشتر عرض کردم، یکی از مواردی که باعث شد با علاقه به خواندن کتاب ادامه دهم: توصیف باشکوه و بینظیر کافکا از بروکراسیست.
همین هفتهی اخیر بود که در «قدرت بی قدرتان» به قلم هاول از ساختارهای بروکراسی میخواندم... بینقص بودن و چیدمان دقیق اجزایش، و در این کتاب در قالب یک داستان کافکا آن را استادانه وصف میکند. شاید چون خود او کارمند بود و خاک این بروکراسی را نوش جان کرده بود.
سوای بروکراسی، کافکا از تنهایی صحبت میکند که بخشی از زندگی واقعی خود او و من است و یکی از وجه شباهتهایی که باعث شده به او علاقه داشته باشم. ک در واقع مردی تنهاست، به روستایی غریبه و ناشناس آمده و کاملا مشخص است که هیچ دوستی هم در آن ندارد و حتی کارفرمایش را هم نمیشناسد! این تنهایی به قدری برایش آزار دهنده است که در تلاش است به نحوی با کارفرمایش ارتباط برقرار کند، اما کلا همه چیز و همهی کارهایش در حالهای از ابهام باقی میماند... همه چیز از جمله: قصر، ساکنین قصر، مقامات قصر و ... همه بخشی از یک سیستم بروکرات هستند که کاملا پوچ و بیمعنی مینماید. ک در طول داستان با تمام قدرت تلاش میکند راز این ابهام را کشف کند اما همیشه شکست میخورد و در نهایت هر بار به چاهی از ناامیدی میافتد، چاهی عمیق که او را در خود مدفون میکند.
همه چیز و همه کس تحت کنترل کامل قصر است و در نتیجه قصر تنها استعارهای از بروکراسیست. ک، البته بیش از همه چیز «هویت او در داستان» از قصر تاثیر میپذیرد. او تمام تلاشش را برای رسیدن به قصر میکند اما حتی نمیتواند ذرهای به آن نزدیک شود.
از نظر من کافکا میخواهد صریح و بی پرده به ما بگوید زندگی تحت کنترل ما نیست و ما عروسکهایی هستیم که عدهای با ما بازی میکنند. عدهای که احمقانه و بیهوده است که به دنبال آنها بگردیم چون در نهایت فقط عمرمان به بطالت خواهد گذشت.
ک متوقف نمیشود و تا آنجا که کافکا داستان را پیش برده به تلاش برای نفوذ به قلب قصر ادامه میدهد و به عنوان خواننده با پایان داستان احساس درماندگی کردم.
در خصوص این کتاب به تعداد موهای سرم به توان تعداد کتابهای نوشته شده نقد و ریویوهای زیادی نوشته شده و من قصد ندارم بیشتر از این حرف بزنم اما به عنوان حرف آخر باید عرض کنم:
از زمانی که به گودریدز پیوستم، استانداردی شخصی برای نمره دادن به کتابها برای خود ساختم، اما این بار میخواهم به خاطر علاقه و عشقم به کافکا این استاندارد را زیر پا گذاشته و همینطوری عشقی ۵ ستاره برایش منظور کنم.
*اعتراض؟ «پذیرفته نیست.»
سهیل خورسند - ۲۹ دی ۱۴۰۱
********************************
The Castle
English Edition (No spoilers)
Franz Kafka, one of my personal favorite authors, wrote a novel called The Castle.
The story starts with K. arriving in the village near the castle. I found the first 40 pages a bit annoying because I was expecting him to get to the castle and let the story begin, But only when I finally understood that he's never to get to that castle I could finally enjoy the story.
I think that the story could go on forever. It's said that the book is not finished. Maybe!
One of my favorite motives in the book is when the administrative system is described in its magnificent bureaucracy... It's always perfect and there are no errors.
Beside all this, the book speaks also of solitude. K. is in fact a lonely man. He arrives in this village at night and after that is cast away from the inn. He knows no one in the village and seems to have no friend. He's almost in agony for not being able to meet his employer. Everything remains vague for the entire work... «This castle, it's inhabitants, it's officials» are all a part of a meaningless and frankly absurd bureaucratic system. K. aims to decipher this absurdity but only fails, only falls into pit after pit of despair and detachment and denial and contradictions as a result and even though he becomes a part of the obscure oversight of the castle, he's always regarded as an outsider, a foreigner, who is both alienated and consumed by this absurdity.
You see... in The Castle everyone is controlled, in some way or another, by this nonsensical castle and it's bureaucracy. K. most of all, 'his identity' is the castle. Consciously or not, he throws everything away to try to even catch a glimpse of it's true nature. K. is in an endless search of the castle and yet never nears the understanding even a sliver of it, a sliver of this absurd structure that dominates his life but leaves no trace of intelligibility.
It seems as though Kafka was telling us that it is these incomprehensible entities that direct the helm of our lives. The entities that we, as humans, hunt for perhaps in vain and in K’s case, this was all illusory.
In the end, there is no peace of mind in The Castle, and since the work is unfinished, K. still lives in the insatiable urge to free oneself of the chains of the absurd castle bureaucracy, or rather, the chains of himself. He still seeks to penetrate the impenetrable. And, as a reader, realizing this made me feel helpless.
I love Kafka and I love to gift him 5 star. Is there any problem?