زندگی در پیش رو اثر رومن گاری
هیچ چیزی کریهتر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند و نمیخواهند به زندگی کردن ادامه بدهند.
آیا میشود بی اینکه کسی را دوست داشته باشیم، زندگی کنیم؟
هوووووووووووف...
نوشتن حتی در حد چند سطر، برای آدمهایی مثل من که همیشه حرفی برای زدن پیدا میکنند نیز گاهی کاری سخت و دشوار میشود!
چه کتابی بود! سه کام حبس مومو برای رسیدن به رستگاری...
داستان در مورد زندگی مومو (محمد)، پسری عرب، پسر مادری جنده به نام عایشه و پدری جاکش به نام یوسف است. مومو به خاطر شغل مادرش که هر روز زندگی را با پایین تنهی خود میچرخاند و مشتریهایش از اینکه بچهای اطرافشان باشد خوششان نمیآید، همانند سایر بچههای مشابه خود به اشخاصی جهت نگهداری و رشد سپرده میشود، به زنی یهودی به نام مادام رزا که او نیز در روزگار جوانی به حرفهی مادر مومو اشتغال داشته، و حال او تبدیل گشته به تمام زندگی مومو و فکر زندگی بدون او نیز وحشت به جانش میاندازد.
نوع بیان داستان از زبان مومو، در همان آغاز من را برد به فضایی که صبح تا شب مینشستم پای حرفهایی که فردینان باردامو یک نفس در «مرگ قسطی» برایم تعریف میکرد، و شب آلارم گوشیام را تنظیم میکردم که چهار صبح بیدار شوم و هرچه سریعتر ادامهی حرفهایش را گوش کنم...
داستان کتاب داستان فقر است، نداریست، بدبختیست و فلاکت، اما آن فلاکتی نیست که امیل زولا در «ژرمینال» و برخی دیگر از نویسندگان از آن نالیدهاند... چس نالهی خالص نیست، بلکه نویسنده چس ناله را به خواننده سپرده که اگر خواست سر دهد و نخواست به درون داستان برود، دو بستنی وانیلی بگیرد، دست مومو را بگیرد و با خود به گردش ببرد.
ناله و شکوه کنیم یا نکنیم، فقر وجود داشته، دارد و خواهد داشت... تا ابد.
میان آدمهای فقیر و ثروتمند هم دیواریست مستحکم، نه دنیای این دو شبیه به هم هست و نه افکارشان، همانطور که دکتر سلین در «سفر به انتهای شب» گفت:
"پولدارهای پاریس، کنار یکدیگر زندگی میکنند. محلهشان به شکل یک برش از کیکِ شهر است که نوکش به لوور میخورد و ته گردش میان درختهای بینِ پل اوتوی و دروازهی ترن. بهترین لقمهی شهر همین است، بقیهاش فلاکت است و کثافت."
اما زندگی در همان فلاکت و کثافت هم جاریست. آرزوهای قشنگ، رویاها و خیالها رنگی و ... آری زندگی جاریست.
کتاب را دوست داشتم، چند بار بغض کردم و دلم میخواست مومو را در آغوش میگرفتم و او را به خانه میآوردم. شخصیت مومو در قلبم برای همیشه ماندگار شد. خیلی از دوستانم پیش از من این کتاب را خواندهاند، اما برای آنان که هنوز به سراغش نرفتهاند، خواندنش را پیشنهاد میکنم.
سهیل خورسند - ۲۸ آذر ۱۴۰۱