صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز
آخیششششش، روحم به اورگاسم رسید. :)
گفتار اندر ستایش نویسنده
آقای گابریل گارسیا مارکز، تو چنین خوب چرایی؟!؟
برای خودم متاسفم که آنقدر دیر به سراغ آثار گابو شتافتم! برای من که پس از ماهها زندگی در کتابهای «هاروکی موراکامی» که عاشقانه او را ستایش میکنم، به یکباره قدم به دنیای او میگذاشتم. شاید در ابتدا سخت بود که فکر کنم خو گرفتن با قلم او به شیرینی عسل میماند، اما خواندن تنها چند صفحه کافی بود که به خود بگویم:
خود خود لعنیشهههه، همونی که دنبالش بودی :)
هر نویسنده سبک خود را دارد، اما اگر بخواهم مارکز را با همین یک کتابی که از او خواندهام وصف کنم میگویم:
او یک قصهگوی مادرزاد است که در این کتاب با پس و پیش کردن زمان، استفاده از المانهایی که از مصادیق سبک رئالیسم جادوییست(المانهایی که ریشه در فرهنگی که او در آن بزرگ شده و میزیست) و همچنین استفادهی طنزی شیرین و دلبرانه که مختص به فرهنگ امریکای لاتین بود، در میان انبوهی از داستانهای این چند نسل به گونهای پرداخت که زینپس تا اطلاع ثانوی از کتاب او به عنوان دومین رمان برتری که خواندهام یاد کنم.
گفتار اندر ستایش مترجم
بندهی حقیر خواندن کتاب را با ترجمهی آقای «کاوه میرعباسی» آغاز کردم. از همان ابتدا سنگینی متن و روان نبودن جملات مخصوصا جملات بلند را کامل واضح احساس میکردم. پیشتر از طریق یکی از اشخاصی که در پایین در ستایش او نیز خواهم نوشت، در مورد کیفیت ترجمههای موجود خوانده بودم اما شوربختانه قسمت این بود که من این کتاب را با ترجمهی این مترجم هدیه بگیرم. وقتی جملاتی که برایم سنگین بود را با ترجمهای که از استاد «بهمن فرزانه» که به من معرفی شده بود مورد مقایسه قرار دادم، سریعا اقدام به کنار گذاشتن کتاب و آغاز مجدد مطالعه با ترجمهی آقای بهمن فرزانه نمودم که متنی روان، شیرین و بینظیر به خوانندهها هدیه نموده است. در انتهای این گفتار به یک مورد مقایسه از ترجمهی دو مترجم فوق اشاره مینمایم:
کاوه میرعباسی: "در کارگاه خواهرانش دنبالش گشت، پشت سایبانهای پنجرههای خانهشان، در دفتر کار پدرش، اما فقط در تصویری او را یافت که تنهایی ترسناک شخص خودش را میانباشت."
بهمن فرزانه: "به دنبالِ او به خیاطخانهی خواهرانش رفت و پشت پردههای خانهاش و در دفتر پدرش او را جستجو کرد ولی فقط تصویر او را در تنهایی وحشتناک خود یافت."
گفتار اندر ستایش دوستان
شایسته است از سه دوست عزیز و گرامی که باعث شدند این کتاب را از صف انتظار بیرون بکشم و هفت شبانهروز در خواب و بیداری در شهر ماکوندو زندگیکنم صمیمانه تشکر و قدردانی نمایم: اول از کاربر «هدیص» که با ویدئویی که اندر معرفی این رمان ساخت، در اینستاگرام آپلود نمود و بنده با تماشای آن علاقهمند به خواندنِ آن شدم، دوم از دوست عزیزم «سنا» بابت پیشنهاد کتاب و سوم از کاربر «زهرا» که با آپلود یک مصاحبه از نویسنده تلنگری مجدد به من زد صمیمانه تشکر میکنم، چون اگر معرفی، تعریف و تحریک آنان نبود شاید حالا حالاها نوبت به خواندن این رمان نمیرسید. ضمنا این سه عزیز در اینستاگرام بلاگر حوزهی کتاب هستند و لینک پروفایل آنان را در اینجا جهت معرفی برایتان قرار میدهم:
https://instagram.com/hathis1
https://instagram.com/private_library
https://instagram.com/sanabooklover
گفتار اندر عشقبازیِ من با این کتاب
از روح گابوی عزیزم رخصت میطلبم و با وام گرفتن از تکنیک پس و پیش کردنِ زمانش، چند خطی را به یادگار سیاه میکنم:
امشب(یازدهم فروردین یکهزار و چهارصد)، در عالم خیال به شبی بارانی در آینده سفر میکنم. در حالیکه کنار شومینه گرم میشوم و از پنجره به قطرات باران تماشا میکنم، از دخترم میخواهم دو فنجان قهوه حاضر کند. پس از اینکه ستاره با دو فنجان قهوه به سویم آمده و کنارم مینشیند، در حالیکه به بخاری که از فنجانها برمیخیزد خیره شدهام، سالها سال قبل را بخاطر میآورم، چهارم فروردین یکهزار و چهارصد را... روزیکه بیاختیار از دردهایی که کشیدهام اشک میریختم و برای رهایی از آن اشکها، خواندن این رمان را آغاز کردم. بلند میشوم و به سوی قفسهی کتابخانهام میروم. صدسال تنهایی را به همراه یک ماهیکوچولوی طلایی درست مثل همانی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از آن میساخت را که با زنجیرش روی کتاب آویزان بود را برداشته و به ستاره هدیه میدهم...
حال که این چند خط را مینویسم ناخواسته از دو بابت اشک میریزم:
اول اینکه نمیدانم آنروز را خواهم دید یا نه، و دوم اینکه واکنش دخترم نسبت به این هدیه و به خصوص پس از خواندن این کتاب چه خواهد بود؟ آیا او هم عاشقش خواهد شد؟
گفتار اندر معرفی هفت نسل داستان
در ابتدا عرض میکنم که بنده شجرهنامهی گرافیکی این خانواده را در انتهای ریویو قرار دادهام، اما به دلیل تکرار نامها که در هر نسل رخ میدهد در پایین هر نسل را در چند خط تشریح خواهم نمود.
نسل اول این خانواده با ازدواج «خوزه آرکادیو بوئندیا» با «اورسولا ایگواران» آغاز میگردد.
نسل دوم خانواده طبیعتا حاصل عشق بازیهای نسل اول رمان دو پسر به نامهای «خوزه آرکادیو» و «آئورلیانو بوئندیا» و یک دختر به نام «آمارانتا» است.
خوزه آرکادیو پسریست که گویی خلق شده تا میراثدار پدرش در اکتشافات باشد، و آئورلیانو که بعدها تبدیل به یک آزادیخواه میشود و او را در کتاب با نام «سرهنگ آئورلیانو بوئندیا» میشناسیم، او در سی و دو جنگ علیه محافظهکاران شرکت میکند و بدون استثنا در تمام آنان شکست میخورد و نهایتا با نوشیدن جام زهر تن به صلح میدهد. سرهنگ در انزوا به ساختن «ماهیهای کوچولی طلایی» میپردازد که این ماهیها وقتی هر شب کتاب را کنار میگذاشتم و چشمانم را میبستم مثل یک جسم درخشنده در سیاهی چشمانم روشنایی همچون ماه داشت.
نسل سوم خانواده، نتیجهی عشقبازیهای خوزه آرکادیو با فاحشهای به نام «پیلار ترنرا» پسری به نام «آرکادیو» میشود و نتیجهی عشقبازیهای آئورلیانو(برادرش) با همان فاحشه پسری به نام «آئورلیانو خوزه»، ضمنا سرهنگ آئورلیانو در دوران جنگ داخلی با خوابیدن با زنهای مختلف صاحب هفده پسر شد. نام کوچک تمام آنان توسط مادربزرگشان، به نام کوچک پدرشان یعنی «آئورلیانو» و نام فامیلشان نام فامیل مادرشان گذاشته شد که شرح آنان را در کتاب کامل خواهیم خواند.
ضمنا آمارانتا که در حسادت، کینه و نفرتش نسبت «ربکا» غرق میشود تا آخر عمر ازدواج نمیکند و فقط شرحی از زندگی او و تقابلها و ماجراهای توطئهچینیهایش میخوانیم، بنابراین نقشی در آفرینش نسل سوم نداشت.
نسل چهارم داستان، نتیجهی عشقبازیهای آرکادیو با دختری به نام «سانتا سوفیا دِلا پیداد» است، یک دختر به نام «رمدیوس خوشگله» که در زیبایی بیهمتا بود و دو پسر به نامهای «خوزه آرکادیوی دوم» و «آئورلیانوی دوم».
نسل پنجم داستان نتیجهی ازدواج آئورلیانوی دوم با دختری از آنسوی دیگر دنیا به نام «فرناندا دل کارپیو» است، یک پسر به نام «خوزه آرکادیو» و دو دختر به نامهای «رناتا رمدیوس» و «آمارانتا اورسولا».
نسل ششم داستان نتیجهی عشقبازیهای آمارانتا اورسولا با مردی مکانیک به نام «مائوریسیو بابیلونیا» است، یک پسر که نامش را «آئورلیانو بابیلونیا» میگذارند.
و در آخر نسل هفتم و آخر کتاب حاصل عشقبازیهای آئورلیانو بابیلونیا با خالهی خود یعنی آمارانتا اورسولا است، پسری که نامش را آئورلیانو میگذارند.
گفتار اندر داستان کتاب
صدسال تنهایی، یک شاهکار واقعی و در تعریفی کوتاه عبارتست از زندگی هفت نسل از خانوادهی «بوئندیا» در شهری خیالی به نام ماکوندو.
زندگی که همانند تمام زندگیها در برگیرندهی ماجراها و اتفاقات زیادی در خوشیها و ناخوشیهاست، در بیپولیها و داراییها، در قهر و آشتی، در مهر و کینه، در جنگ و صلح و ... .
من به هیچوجه به محتوای داستان ورود نمیکنم و از آنجایی که همانند تمام شاهکارها به اندازهی کافی در موردش به نقد و ستایش نوشتهاند، تنها به بیان برخی موارد میپردازم که خود با خواندن آن تجربه کردم و از آن لذت بردم.
اغراق نکردهام اگر این کتاب را با آشرشتهی مادربزرگم مقایسه کنم، مقایسه از این جهت که از هر قلم از جزئیات به قدر کافی استفاده شد و انقدر به جزئیات به خوبی پرداخته شد که نتیجهی نهایی چیزی جز لذتی بینظیر نصیبم نکرد.
مارکز در بیان جزئیات آنقدر ماهر بود و که وقتی ماهیکوچولوهای طلایی دستساز سرهنگ آئورلیانو را وصف کرد، با چشمان بسته آن ماهیها را میدیدم و عاشقش شدم. خلاصه بگویم تا سرتان را درد نیاورم: طوری ماکوندو را وصف کرد که نه تنها این هفت روز در آنجا زندگی کردم بلکه حالا هم که کتاب تمام شده خود را آنجا در ویرانهی بجا مانده تک و تنها حس میکنم.
مارکز به شکلی عشق را توصیف کرد که نشان داد قطعا یک عاشق بوده و عاشقانه زندگی کرده.
مارکز زندگی، خانواده و جنگ را به خوبی میشناخت وگرنه نمیتوانست چنین شاهکاری به جا بگذارد.
مارکز در بیان طنز نیز ماهرانه و صدالبته خلاقانه عمل کرد. به طور کل طنز در فرهنگهای مختلف معنی خاص خود را دارد و حداقل برای من آشنایی با این طنزهای دلبرانه که مختص فرهنگها و ملل مختلف است شیرین است. همانطوری که از طنزهای نهفتهی انگلیسیها در رمان جز از کل و روسها در برادران کارامازوف خواندم و لذت بردم اینجا هم با طنزهای امریکای لاتین آشنا شدم.
اگر از قدرت مارکز در بیان جزئیات به کوتاهترین شکل ممکن، طنازیهای قلم او و فهم و درک او از زندگی بگذرم، میرسم به یک سبک خاص او که قطعا سبکی شخصیسازی شده و منحصر به فرد اوست: آنهم تکنیک پس و پیش کردن زمان است.
خوانندهای که بدون آشنایی قبلی به سراغ این رمان آمده باشد شاید با این تکنیک مارکز کمی گیج شود که گاهی جمله ممکن است مثلا در زمان حال آغاز گردد و با زمان گذشته یا آینده خاتمه یابد.
برای من که قبل از خواندن این کتاب با معرفی این رمان در کلیپی که «هدیص» ساخته بود، با این تکنیک جذاب آشنا شده بودم کمی عجیب بود، اما حال که کتاب را خواندهام با قاطعیت میگویم یا مارکز نباید به این شکل گذشته، حال و آینده را با هم وصل و پینه میکرد و یا باید رمانش را در چند جلد شاید بالای یکهزار صفحه مینوشت اما با این تکنیک خلاقانه او به زیباترین، جذابترین و کوتاهترین شکل ممکن سر و ته داستان را بست.
این رمان برای من صرفا یک رمان معمولی نبود. بخشهایی از این رمان همانند جنگ داخلی منجر به کنجکاوی من گردید، تا در موردش بیشتر بخوانم که بدانم در نقاط مختلف کرهی زمین نتیجهی این جنگها چه بوده و به کجا ختم شده است، و یا با خواندن این رمان ترس من از مرگ حقیقتا بیشتر از قبل شد و این اصلا دست خودم نیست و فکر کنم باید تحقیق کنم و کتابهایی در این مورد بخوانم.
گفتار اندر محتوای کتاب
از نظرِ من با فرض بر اینکه «مرگ جزئی از زندگیست و نه نقطهی تقابل آن» این کتاب به واقع خود زندگی بود و چیزی از یک زندگی کامل کم نداشت.
تقابل تنهایی با خانواده، عشق با نفرت، فقر با ثروت، جنگ با صلح، قحطی با فراوانی. به راستی ما زندگی را فراتر از اینها میشناسیم؟
در مورد تنهایی چیزی نمینویسم چون فکر نمیکنم شخصی در دنیا آن را تجربه نکرده باشد، میرسم به خوانواده و میپرسم کدام خانوادهای بدون مادر آغاز شده؟ اورسولا به واقع تعریف یک زن کامل بود و زن بودنش مختص داشتن آلت تناسلی زنانه جهت فرزندآوری نبود بلکه او ستون خانه بود...
هم در زمانیکه خوزه آرکادیو کمر همت به نابودی میبست و او مانند یک منجی آبادکننده ظاهر میشد. چه زمانیکه با شلاق به سراغ آرکادیو رفت تا او را از تصمیمش منصرف کند، چه زمانِ خوشی با خانهداری و کار کردنها و پساندازش، و چه زمانیکه در انتظار برگشت پسرش سرهنگ آئورلیانو چشم انتظار شبها را به سحر میرساند. مارکز از دید من نقش او را پررنگتر از تمام شخصیتها خلق و توصیف کرد.
در میان عشقهایی که در داستان خلق شد نفرت و کینهی آمارانتا نسبت به ربکا، دوران زندگی سرهنگ آئورلیانو در جنگ در مقابل سالها زندگی در انزوا در دوران صلح، دوران خوشگذرانیهای شب و روز آئورلیانوی دوم در فراوانی مقابل قحطی و ویرانیهای ناشی از باریدن چندسالهی باران.
خب همهی این تقابلها در یک کتاب ۳۵۲صفحهای به زیباترین شکل ممکن گنجانده شده است. آیا حقیقتا این نشان دهندهی هنر مارکز نیست؟!؟
گفتار اندر سانسور مطالب کتاب
متاسفانه بخش زیادی از مطالب فصلهای دوم، سوم، چهارم، پنجم، هشتم، دهم، دوازدهم، سیزدهم و نوزدهم کتاب مورد سانسور و حذف گردیده است. با این حجم از سانسور بیراه نیست که اگر بگویم باعث نابودی این شاهکار گشته و منجر به گیج شدن و عدم درک کامل داستان توسط خوانندههای کتابهای چاپ جدید میگردد. به همین منظور اولا به دوستانی که هنوز کتاب را خریداری نکردهاند پیشنهاد میکنم نسخهی ۳۵۲صفحهای آفست که نسخهی کامل کتاب است را خریداری کنند، و یا فایل پیدیاف همین کتاب ۳۵۲صفحهای را از انتهای این ریویو دانلود و مطالعه نمایند. دوما عزیزانی که نسخهی جدید و سانسور شدهی کتاب را هم خریداری کردهاند، میتوانند کتابچهای که در انتهای این ریویو لینک آنرا قرار دادهام دانلود نمایند و به محتوای سانسور شدهی کتاب دسترسی داشته باشند تا چیزی از کتاب را از دست ندهند.
نقلقول نامه
"خوزه آرکادیو: هنوز هیچ کسمان اینجا نمرده. آدم تا وقتی یک مرده زیر خاک نداشته باشد، متعلق به جایی نیست."
"اورسولا: یک لحظه آشتی، بیش از یک عمر دوستی ارزش دارد."
سرهنگ آئورلیانو بوئندیا: انسان موقعی میمیرد که بتواند بمیرد نه موقعی که باید بمیرد.
"اورسولا: بدبختی جدید، بدبختی قدیمی را از یاد میبرد."
"اورسولا: آیا بهتر نیست که میرفتم و در قبر خود میخواببیدم و میگذاشتم رویم خاک بریزند؟
آنوقت بدون وحشت از خدا میپرسیدم که آیا واقعا خیال میکند مخلوقاتش از آهن درست شدهاند که بتوانند اینهمه درد و بدبختی را تاب بیاورند؟"
"آئورلیانوی دوم: گاوها، از هم جدا شوید که زندگی خیلی کوتاه است."
"فاضل اسپانیولی: روی آثار هوراس برینید و در هر کجا که هستید، همیشه بخاطر داشته باشید که گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد و هر بهاری که میگذرد دیگر بر نمیگردد و حتی شدیدترین و دیوانه کنندهترین عشقها نیز حقیقیتی ناپایدار هستند."
کارنامه
برای کتابی که حقیقتا حاصل یک عشق است، جای خود را در قلب من برای همیشه وا کرد و تبدیل به دومین رمان برتری که تا به امروز خواندهام شد، نمرهای را جز پنج ستاره لایق نمیبینم و بدون هیچ شک و تردیدی این نمره را برایش منظور میکنم.
سهیل خرسند