سفر به انتهای شب اثر فردینان سلین
گفتار اندر ستایشِ نویسنده
این اولین کتابی بود که از سلین خواندم اما برای اینکه به عشقم نسبت به قلمِ سلین اعتراف کنم خواندنِ چند فصلِ ابتدایی کافی بود!
از نظرِ من قلمِ سلین، جذابترین، نابترین، خاصترین و اصیلترین قلمِ سیاهیست که تا به امروز خواندهام.
سیاه، سیاه، سیاه و دیگر هیچ... !
آقای سلین خوشحالم که قبل از مرگم حداقل یک کتاب از شما خواندم و امیدوارم آنقدر عمر داشته باشم تا بتوانم سایر کتابهای شما را بخوانم.
گفتار اندر توصیفِ کتاب به قلمِ مترجم
کتابِ سفر به انتهای شب، کتابِ آسانی نیست، نه فقط از لحاظِ ترجمه، -که بماند - تعبیر و تفسیرِ اثر از آن هم سختتر است. حتی خواندنش هم آسان نیست. مردِ سفر میخواهد. به آزمونی دشوار میماند. براستی از این حیث سفری است. سفری طاقتفرسا، تلخ و سیاه، به درون، به سوی مسائلِ بنیانیِ انسان هرکجا، مسائلِ زندگی و مرگ، هستی و نیستی، اروس و تاناتوس.
گفتار اندر ستایشِ مترجم
هرچقدر که آقای «مهدی غبرایی» برادرِ مترجمِ این کتاب حرص من را با ترجمههایش در آورده بود، استادِ مرحوم فرهاد غبرایی با ترجمهاش از دلِ من درآورد.
حقیقتا با توجه به مقدمهای که استاد غبرایی در ابتدای کتاب نوشته بود و در بخشِ بالایی آن را قرار دادم انتظارِ خواندنِ کتابِ بسیار سختی داشتم اما مترجم انقدر متنِ روانی ارائه کرده بود که از خواندنِ سطر به سطرِ کتاب لذت بردم.
بندهی حقیر اولا به عنوانِ یک خواننده و دوما به عنوانِ یک گیلک و همزبان صمیمانه بابت این ترجمهی فوقالعاده از ایشان تشکر و برایِ روحشان طلبِ آرامش و شادی میکنم.
گفتار اندر سانسورِ کتاب
در آغازِ خواندنِ کتاب از یکی از دوستانم که رمانِِ «مرگ قسطی» را از سلین خوانده بود هشداری دریافت کردم که ممکن است با سانسور روبرو شوم و من نیز همزمان با مطابقتِ متنِ انگلیسی کتاب که تهیه کرده با ترجمهای که در اختیار داشتم متوجه شدم تنها بخشهایی از کتاب که در مورد مسائل جنسی بود موردِ سانسور قرار گرفته بود اما این سانسور به هیچوجه همانندِ سانسورهای آثارِ موراکامی نبود که به دوستانم پیشنهاد کنم تحتِ هیچ شرایطی ترجمهی کتابهایش را نخوانند چون خوشبختانه سانسور به محتوای کتاب لطمه و آسیبی وارد نکرده بود.
گفتار اندر داستانِ کتاب
فردینان بارداموی دوستداشتنی شخصیتِ اول رمان است، او در جوانی به شکلی که در کتاب میخوانیم به جنگ میرود اما خیلی زود که با واقعیتهای جنگ روبرو میشود تصمیم به فرار میگیرد.
اینبار پس از خروج از جنگ به شکلی که در کتاب میخوانیم به یکی از مستعمراتِ فرانسه در آفریقا سفر میکند و زندگی در آنجا نیز باب میلِ او نیست!
به شکلِ جالبی که در کتاب میخوانیم به امریکا سفر میکند و سر از نیویورک در میآورد و با تمامِ اتفاقاتِ جالبی که از این سفر میخوانیم اما نهایتا همان همیشگی یعنی آنجا هم بند نمیشود و اینبار تصمیم به برگشت به فرانسه میگیرد و ... .
گفتار اندر محتوای کتاب
سیاه، سیاه، سیاه و دیگر هیچ!
این تمامِ کتاب است، همه چیز در کتاب سیاه است و فرقی نداشت فردینان بارداموی دوست داشتنیِ کتاب در جنگ باشد یا نباشد، عاشق شود یا فارغ، بی پول شود یا پولدار، تنها باشد یا در جمع و ... ما با یک سیاهیِ مطلق طرفتیم اما از دیدِ من نه هر سیاهی و سیاهیِ این کتاب قشنگترین سیاهی بود که تا به امروز دیده و درک کردهام.
همزاد پنداریِ من با فردینان باردامو در حدی بسیار فراتر از حدی بود که کتابِ «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای سرگشتگی» به قلمِ موراکامی را میخواندم!
اعتراف میکنم هنوز هم از همه چیز گریزانم!
ما نمیدانیم چه باعث شد فردینان باردامو اینگونه از همهچیز گریزان شود اما من میدانم که چرا و چه شد از همه چیز، همهکس و همهجا گریزانم و کسی چه میداند؟ شاید او گذشتهی زندگیِ من است! شاید.
هشدار نامه
به دوستانِ عزیزتر از جانم هشدار میدهم در صورتیکه هنوز کتاب را نخواندهاید و یا علاقه ندارید مطلبی از کتاب را قبل از خواندنِ آن بخوانید از خواندنِ بخشِ بعدیِ ریویو یعنی «نقلقول نامه» خودداری نمایید چون این بخش از بخشهایی زیادی از کتاب جمعآوری گردیده و سببِ اسپویل کتاب خواهد گردید.
نقلقول نامه
"همهمان در مقابل دهشت باکرهایم، درست مثلِ کسیکه در مقابلِ لذت باکره است.
چطور میتوانستم وقتِ بیرون آمدن از میدانِ کلیشی از وجودِ همچو دهشتی خبردار شوم؟ چه کسی میتوانست قبل از درگیری رو در رو با جنگ، درونِ روحِ کثیف و قهرمانانه و مهملِ آدمها را ببیند؟"
"هرکس از جنگ سهمی دارد!"
"وقتی کسی قوهی تخیل نداشته باشد،مردن برایش مهم نیست،اما وقتی داشته باشد ثقیل است."
"لابلای روزها و ماههایی که میشود به راحتی از خیرش گذشت، روزهایی هم هست که به حساب میایند."
"مرضِ دروغ گفتن و باور کردن عینِ جرب واگیر دارد."
"هرکس به نحوی برای گذشتِ زمان افسوس میخورد."
"برای آنکه دیگران گمان کنند عاقلی، هیچ چیزی لازم نیست غیر از رو.
پررو که باشی، کافی است، تقریبا هر کاری برایت آزاد است، هر کاری. برای خودت اکثریتی داری و اکثریتت برایت تعیین میکند چه چیزی دیوانگی است و چه چیزی نیست."
"دست برداشتن از زندگی خیلی آسانتر است تا دست برداشتن از عشق!
میلِ به عشق ورزی چاره ناپذیر است مثلِ میل به خاراندنِ تنِ آدم."
"پولدارهای پاریس، کنار یکدیگر زندگی میکنند. محلهشان به شکلِ یک برش از کیکِ شهر است که نوکش به لوور میخورد و ته گردش میانِ درختهای بینِ پل اوتوی و دروازهی ترن. بهترین لقمهی شهر همین است، بقیهاش فلاکت است و کثافت."
"عشق عینِ الکل است، هر قدر ناتوانتر و مستتر بشوی، گمان میکنی که قویتر و تواناتری و از حقوقِ خودت مطمئنتر میشوی."
"در دنیا دو نوع بشرِ متفاوت وجود دارد، نوع پولدار و نوع بی پول. مثلِ خیلیهای دیگر بیست سال عمر به اضافهی جنگ لازم بود تا یاد بگیرم سرجای خودم بمانم و قیمتِ اشیا و آدمها را قبل از اینکه به طرفشان دست درازی کنم و مخصوصا قبل از اینکه گرفتارشان بشوم، بپرسم."
"برای آدمهای بیچاره دو راهِ خوب برای مردن هست، یا در اثرِ بی اعتناییِ مطلقِ همنوعان در زمانِ صلح، یا در اثرِ شوقِ آدمکشیِ همین همنوعان در زمانِ جنگ."
"هیچ چیزی بدتر از جنگ نیست."
"مادرم میگفت: آتش همه چیز را پاک میکند!
مادرِ آدم برای همهی موقعیتهای جورواجورِ روزگار چیزی گفته، فقط باید گفتهی مناسبِ حال را پیدا کرد.
مادر از من خواهش میکرد که مواظبِ سلامتیِ خودم باشم، همانطور که موقعِ جنگ هم به من میگفت. قطعا حتی اگر پای چوبهی دار هم بودم ملامتم میکرد که چرا شال گردنم را جا گذاشتهام."
"اعتماد داشتن به آدمها خودش تا اندازهای مردن است."
"پایین تنه برای فقرا یک جور معدن طلای دمِ دست به حساب میاید."
"زیبایی مثلِ الکل و رفاه است، آدم بهش عادت میکند و بیاعتنا از کنارش میگذرد."
"اگر دوست داشتن محلی از اعراب داشته باشد، دوست داشتنِ بچهها نسبت به آدمهای بزرگ بیخطرتر است، همیشه لااقل این بهانه را داری که اینها شاید بعدها از خودمان شریفتر بشوند. ولی از کجا معلوم؟"
"مردم در ازای خدمتی که بهشان بکنی از تو انتقام میگیرند."
"وقتیکه از تهِ دل تسلیم شده باشی از هرچیزِِ ناقابلی هم لذت میبری."
"پزشکی هم کارِ چرندی است. وقتی که در خدمتِ اغنیا هستی میشوی نوکرشان، وسطِ فقرا که هستی مثلِ این است که دزد باشی."
"دنبالِ فریادهایی که شنیدهای همیشه فریادهای دیگری هم هست که نشنیدهای یا نفهمیدهای."
"وقتی آدم میداند که اوضاعش از چه قرار است، کلمات به چه دردی میخورند؟ فقط به دردِ داد زدن. فقط همین."
"پیر شدن یعنی پیدا نکردنِ نقشِ با حرارتی برای بازی کردن، یعنی افتادن توی تعطیلیِ بیمزهای که طیِ آن منتظرِ هیچ چیز نیستی جز مرگ."
"لحضههایی هست که تنهای تنها میشوی و به آخرِ هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق بیفتد میرسی. این اخر دنیاست. خود غصه، غصهی تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی، وسطِ آدمها، هرکه میخواهد باشد.
در این جور لحظهها به خودت سخت نمیگیری، چون حتی به خاطرِ اشک ریختن هم باید به آغازِ هر چیز برگردی، به جاییکه همهی دیگران هستند."
"وقتی که دیوِ بوگندوی فلاکت پاپیات میشود، دیگر این پا و آن پا کردن چه موردی دارد؟ سکوت و بعد هم فلنگ را بستن عاقلانهتر از هر کاری است."
"مردم کارهای جدی را فقط در ظاهر تحمل میکنند. اپیدمیها وقتی تمام میشوند که میکروبها از سمِ خودشان به تنگ بیایند."
"زندگی کلاسی است که مبصرش ملال است، تمام مدت آنجا ایستاده که تو را زیر نظر داشته باشد، باید وانمود کنی که سرت به کاری گرم است، به هر قیمتی که هست، به کاری به شدت مورد علاقه وگرنه سر میرسد و مخت را یک لقمهی چپش میکند."
"مدتها بود که سی سالگی را پشتِ سر گذاشته بودیم. سی سالگیِ ما به سواحلِ گذشته میلغزید، به این سواحلِ بیترحم و اندکی آمیخته به افسوس. حتی به زحمتش هم نمیارزید که سر برگردانی و به این ساحل ها نگاهِ دوباره بیندازی.
با پیر شدن، چیزِ زیادی از دست نداده بودیم. آخرِ کار گفتم: آدم باید خیلی ذلیل باشد که افسوسِ سالِ بخصوصی از عمرش را بخورد!... کشیش، ماها میتوانیم با رضایتِ خاطر پیر شویم! مگر دیروز آشِ دهنسوزی بود؟ یا مثلا پارسال؟... عقیدهات غیر از این است؟... افسوس چه را بخوریم؟... ها؟ جوانی؟... ماها هرگز جوان نبودیم!..."
"خوشبختیِ این دنیا در این است که با لذت بمیری، یعنی درونِ لذت... باقیاش هیچ است، ترس است که نمیگذارد اقرار کنی و هنر."
"وقتی سعی کنی به کمکِ دروغ، یعنی تنها داراییِ فقرا با اغنیا یکی بشوی، آنوقت از لاکِ حقارتهای روزمرهات بیرون میای."
"هرکسی برای گریز از فلاکتِ خصوصیاش دلایلی پیدا دارد و هر کدام از ما برای رسیدن به مقصود در شرایط موجود راهِ نبوغآمیزی را پیدا میکنیم. خوشا به حالِ آنانکه به فاحشهخانه اکتفا میکنند."
"هرگز فورا بدبختیِ کسی را باور نکنید. بپرسید که میتواند بخوابد یا نه؟ اگر جواب مثبت باشد، همه چیز روبراه است. همین کافی است."
"بگذار دیگران هرچه دلشان میخواهد بگویند و فکر کنند، ولی واقعیت این است که زندگی حتی قبل از اینکه ما برای همیشه ترکش کنیم، ترکمان میکند."
"وقتی کسی در حالِ سکرات است کلی توقع دارد.
احتضار به خودیِ خود کافی نیست. باید در عینِ مردن کیف کرد، با آخرین نفسها هم باید کیف کرد.
آدمهای در حالِ مرگ چون به اندازهی کافی کیف نمیکنند، زار میزنند. بیشتر میخواهند و اعتراض میکنند. این کمدی فلاکت است که می خواهد از زندگی تا خودِ مرگ ادامه پیدا کند."
کارنامه
بدون هیچگونه لطف و ارفاق ۵ستاره برای این کتاب منظور میکنم و خواندنِ این کتاب را به دوستانی که قلمِ سیاه را میپسندند پیشنهاد میکنم.