بیچارگان اثر فئودور داستایفسکی
وقتی تو بروی من دیگر کی را دارم؟
من نامههایم را به چه کسی بنویسم؟
خیلی غمانگیز است که آدم از روز بعدش یا حتی یک ساعت بعدش خبر ندارد... آدم میتواند همینطور بمیرد، بیهیچ دلیلی...
گفتار اندر معرفی بیچارگان
بیچارگان رمانیست کوتاه به قلمِ داستایفسکیِ بیست و اندی ساله که از ابتدا تا انتهایش مربوط میشود به متن نامهنگاری دو شخص به نامهای «ماکار آلکسییویچ» و «واروارا آلکسییونا».
صبر کنید، شاید وقتی به کتابفروشی میروید و این کتاب را ورق میزنید و کمی از آن میخوانید، به خود بگویید این دیگر چیست؟ اما برای خواندن و درک این کتاب باید هم صبر داشت و هم شناخت خوبی نسبت به فقر و بدبختی داشت.
به فرمودهی نیچه: کسانیکه در نور روز زندگی میکنند سیاهی شب را نمیتوانند درک کنند، پس شخصی که بدبختی و تنگدستی را تجربه نکرده قطعا این کتاب را ۲۰۷ صفحه اراجیف توصیف خواهد کرد.
این کتاب نامهنگاری میان دو نفر است اما هر چه که پیش میرویم نویسنده با خلاقیت و نبوغ ذاتی خود، شخصیتهای فرعی را وارد داستان میکند و به داستان شاخ و برگ میدهد، اعتراف میکنم در ابتدا کمی با بیحوصلگی کتاب را میخواندم اما هرچه که جلوتر رفتم داستان برایم مهیجتر گشت و تا انتها مرا همراه خود کشید.
گفتار اندر داستان بیچارگان
ماکار آلکسییویچ، کارمندی مسنی است که در خانهی یک پیرزن خرفت مستاجر است، پول اندکی در میآورد و به شکلی که در کتاب میخوانیم هشتش همیشه گرو نهش است و در قسمتی از داستان هم مفلس میشود.
واروارا آلکسییونا، دختری جوان که پدری ندارد و مادرش را نیز از دست داده و در همسایگیِ ماکار آلکسییویچ مستاجر است و خرج یومیهي خود را با کارهای جزئی همچون گلدوزی و پینهدوزی به همراه کمکی که از همسایهاش میگیرد سپران عمر میکند تا اینکه... .
کمکهای ماکار آلکسییویچ به واروارا آلکسییونا و تنهاییِ آنان باعث به وجود آمدن نوعی رابطه بین آنها میگردد، رابطهای که در بخشهای مختلف کتاب دستخوش فراز و فرودهای بسیاری میگردد که این فراز و فرودها را طبیعتا باید به نام زندگی نوشت.
داستان کتاب سرراست است، گاهی انقدر سرراست که با خود میگویید اجازه بده از روی چند سطر بگذرم، بله من نیز به شما قول میدهم جز در برخی نقاط هیچ اتفاق خاصی رخ نخواهد داد، اتفاقا یکی از هنرهای خوانندهی کتابهای کلاسیک این است که هنر این را داشته باشد که در جاهایی از برخی سطرها گذر کند اما من نیازی به آن ندیدم و خواندم و خواندم و از خواندنش لذت بردم و گاهی هم شدیدا به فکر فرو رفتم...
در قسمتی از کتاب، داستایفسکی جوان نوشته است:
"نامه چیز خوبی است، نامهها از بار یکنواختیِ زندگی کم میکنند."
جملهی فوق من را برد به دوران کودکی، زمانیکه کنار پدر و مادرم مینشستم و نامه نوشتنهایشان را تماشا میکردم و همیشه دوست داشتم زمانی برسد که خود بتوانم نامه بنویسم، یادش بخیر!
نقلقول نامه
"ما آدمهایی که اینهمه با مراقبت و زحمت زندگی میکنیم باید به شادیِ معصومانه و بیخیالیِ پرندگان آسمان غبطه بخوریم."
"نامه چیز خوبی است، نامهها از بار یکنواختیِ زندگی کم میکنند."
"گاهی هم پیش میاید که مهار احساسات آدم از دستش خارج میشود و مزخرفاتی مینویسد. علتش هیچچیز نیست مگر این گرمای افراطی و احمقانهی دل آدم."
"بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند تا بدبختیشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود."
"بعضی وقتها لحظاتی پیش میآید که خوشحال میشوم تنها بمانم، تنها بمانم و در غم خودم فرو بروم، در افسردگیام، بیآنکه احساسم را با کسی قسمت کنم و چنین لحظاتی حالا هرچه بیشتر به سراغم میآید."
"من حتی نمیدانم چه دارم مینویسم، من اصلا نمیدانم، هیچ از آن نمیدانم، حتی دوباره نمیخوانمش، هیچوقت سبکم را اصلاح نمیکنم، من مینویسم فقط برای آنکه نوشته باشم، فقط برای آنکه هرقدر بیشتر به تو بنویسم..."
کارنامه
وقتی پیش از این کتاب «قمارباز، جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، شبهای روشن، همزاد و ابله» را از داستایفسکی خواندهام، به هیچوجه نمیتوانم به پنج یا چهارستاره حتی فکر کنم، از طرفی آنقدر خوب بود که بدون هرگونه حرف و سخن اضافه سه ستارهی باقیمانده را برایش منظور کنم، ضمنا ترجمهی کتاب هم بینقص بود.